دیروز که تعطیل بودم زود بیدار شدم . پسرم و مامانش هنوز خواب بودن. کلا دیوانه خوابه . میخوابه بعد که بیدار میشه بخاطر اینکه به کاراش نرسیده و درس نخونده عصبی میشه. بعد ناهارم دو ساعت میخوابه دوباره.
صبحانه ام رو خوردم بعد پسرم هم بیدار شد. مامانش هم بیدار شد خواست بره سر خاک باباش واسه روز پدر.
به پسرم صبحانه دادم . گردو رنده کردم و با پنیر بهش دادم. نسبتا خوب صبحونه خورد .
بعد که مامانش برگشت گفتم امروز صبحونه خوب خورد گردو هم خورد . فقط باید حوصله کنی بهش صبحونه بدی.
از یه جا پر بود. گفت یعنی من برای بچه ام وقت نمیذارم؟ گفتم نه بعضی وقتا صبحونه و ناهار رو یکی میکنی چون بیدار که میشی یا تو گوشیت هستی یا سر درس هات.
داد و بیداد کرد و گفت کی میشه از دستت راحت شم آدم مزخرف.
منم گفتم خودت نمیری من که حرفی ندارم .
ادامه ندادم .
خیلی راحت دروغ میگه منم میدونم اما چیزی نمیگم. فقط نمیدونم چرا میگه بعد جدایی با هم دوست باشیم. این الان با من دشمنه اهمیتی به خواسته و شرایط من نمیده. هر جور دلش خواست باهام صحبت میکنه بعد دوست باشیم؟ مثل دو تا دوست از هم جدا شیم؟
انگار داستان زیاد خونده. تمام پل های پشت سرت رو خراب کردی بیش از دو سال بهت فرصت دارم باهات خوشرفتاری کردم محبت یک طرفه کردم هیچی ازت ندیدم الان میگی دوست باشیم؟ میدونم میخواد ازم پول بگیره یا تو کاراش کمکش کنم . روز قبل اومد بغلم دراز کشید منم دست به صورتش کشیدم و نوازشش کردم. سریع گفت. واسه یکی از کلاس کنکور هام ۳ میلیون پول میخوام. گفتم واسه همین مهربون شدی از این کارا نمیکنی مگه اینکه پول بخوای. (البته الان سال چهارمه کنکور میخونه هر ۴ سال هم کلاس کنکور رفته و بازم نتیجه نگرفته. تعریف کردم چطور دوسال پیش عاشق معلم کنکورش شد و گند زد به زندگی مون البته گند اولش نبود )
پول رو بهش دادم و بازم رفتارم همون شد که بود .
امروزم بهم میگه حالا روز پدر مبارک باشه بالاخره پدر بچه ام هستی.
منم گفتم چه دوستانه بود.
واقعا به اندازه کافی بهش فرصت دادم برگرده.
واقعا دیگه تحملش برام سخته حجم زیادی از بیشعوری و خودخواهی رو در خودش گنجونده. امروز بهش گفتم هر برنامه ای برای تقسیم ارث و ... دارین زودتر انجام بدین من دیگه حوصله و تحمل این شرایط رو ندارم.
بعد از ناهار گفتم میخوام بریم بیرون میای؟ گفتم میخوام بخوابم.
فقط دوست دارم یه روز بیاد پسرم بیاد بغلم رو روز پدر رو بهم تبریک بگه. از پدر بودن فقط مسئولیتش رو فهمیدم لذتی ازش نبردم خودش بهش عشق دارم ولی اون مفاهیمی مثل دوست داشتن و ... رو متوجه نمیشه فقط غریزی میره بغل مامانش . از من فرار میکنه.
من و پسرم رفتیم حسابی گشتیم و بازی کردیم .خریدم کردیم و ...
برگشتیم خونه هنوز خوابه
سلام



اتفاقی پستتون رو دیدم. باید بگم خوندن حرف هاتون دلم رو به درد میاره. واقعا متاسفم برای این همه رنج که شما و خانواده تون متحملش شدین.
با این وجود جای تحسین داره این صبوری و مهربانی شما.یادتون باشه خدا هیچ وقت مهربانی و مروتی که خرج میکنین رو فراموش نمیکنه.فقط حواستون باشه این وسط دل مرده نشید.
در هر صورت هنوز خیلی جوانید و باید ادامه بدید
روز پدر مبارک
خودتون را از این برزخ نجات بدید
حتما مطلع هستید بدترین چیز برای بیماری شما استرس هست
به لحاظ روحی چقدر در مشقتید.امیدوارم بهترین ها تو زندگیتون اتفاق بیوفته.
سپاس از شما