بیماری پسرمون

تقریبا یک ماه از ارسال قبلی میگذره.

خیلی چیز جدیدی برای نوشتن ندارم.

حس میکنم رفتارش با شیب ملایمی به سمت سرد شدن پیش میره. البته به خودش هم گفتم . اونم تکذیب کرد و گفت نه رفتارم عوض نشده و مشغله ذهنی زیادی دارم. در این مورد تا حدی حق داره.

پسرمون الان ۱۱ روزه بصورت سیکلی دچار اسهال و استفراغ میشه.

دو سه روز درگیر هست دو سه روز خوب میشه و دوباره همین داستان. سه تا دکتر هم رفتیم تقریبا یه تشخیص و یه تجویز دادن.

یه روز بعد از قطع دارو مشکل دوباره پیش میاد. البته دکتر آخری آزمایش مدفوع نوشته که هنوز جوابش مشخص نیست.

ذهن همسرم به شدت درگیر وضعیت پسرمون هست .

در رفتار بین من و همسرم هم مشکل یا اختلاف خاصی نداشتیم در کل. اما حس میکنم اون انگیزه زندگی مشترک هم وجود نداشته

نشخوار ذهنی

من کلا آدمی هستم که از تغییرات می ترسم. علیرغم اینکه همه رو به ریسک کردن تشویق میکنم خودم همیشه سعی در حفظ شرایط موجود دارم.

تصمیم های خوب میگیرم ولی پاشون پایبند نیستم. مثلا فلان دوره آموزشی رو ببینم و بعد فلان کارو بکنم.

اگر یه وقفه بینش بیفته ممکنه رهاش کنم. البته همیشه اینجوری نیست ولی این اتفاق در اکثر تصمیم هام افتاده .

یکی از تصمیم هایی که بعد از گذشت چند سال اختلاف و صبوری و اتفاقات بد تو زندگیم گرفتم تصمیم جدایی بود. در تمام مراحل اون اتفاقات این تصمیم در ذهنم مرور میشد اما قطعی نمیشد. تا اینکه چند ماه پیش قطعی قطعی به این نتیجه رسیدم . حتی تو سامانه تصمیم هم درخواست دادم. اما صحبت های اون روزش دوباره تصمیم ام رو متزلزل کرد. شاید تمام مانع های جدایی من در این چند سال در یک چیز خلاصه میشد. پسرم. فرزندی که اوتیسم هست و در یک زندگی عادی هم کلی مشکلات داره در یک زندگی پر تنش که دیگه خدا داند چطوری رشد می کنه.

بعد از اون روز و حرف هایش که فکر تقریبا دو ماه ازش میگذره حس میکنم رفتارش باهام بهتر شده . اما احساس میکنم شاید نقش بازی کنه شایدم اتفاقات گذشته باور پذیری من رو کم می‌کنه. اما در کل نسبت به گذشته تغییر کرده. شاید گذر زمان نشون بده که چقدر مصمم به تغییر رفتار بوده. در سر اجبار بوده یا به انتخاب خودش.

اما درباره خودم.

واقعا نمیدونم الان دوباره بخاطر حفظ شرایط موجود حاضر به زندگی شدم یا واقعا قبول کردم تغییر کرده.

یکم غمگین تر شدم. از خدا که پنهان نیست اما دلم هوای دیدن و حرف زدن با مینا رو کرده. کسی که مدت هاست ازش بی خبرم  و ارتباطی باهاش نداشتم. هر چند اون به شدت منو طرد کرد ولی گوشه ذهنم همیشه هست . سعی کردم فراموشش کنم اما دست خود آدم نیست واقعا. خاطرات ۱۵ ۱۶ سال پیش رو نمیتونم فراموش کنم خیلی مسخره است . با کسی هم در میون نذاشتم . البته این احساس از سه سال پیش زنده شد مثل آتش زیر خاکستر بود. واقعا یه مدت زیادی حداقل شاید ۱۰ سال هم فراموشش کرده بودم و زندگی خودم رو داشتم. بعضی وقت ها یهو یادم میومد اما زود از ذهنم می‌رفت .وقتی از رفتار خانومم مایوس شدم ناخداگاه یاد گذشته افتادم .گذشته ای که خودم می دونم گذشته و در آینده جایگاهی نداره. اما چون اون روز ها خوب بودن تو ذهنم بیشتر مرور میشد . اون روزا البته همه چیزش بهتر بود. همه دوستانم کنارم بودن خیلی شاد بودیم الان هر کدوم یه نقطه از دنیا هستن دور از من.

نمیدونم شاید یکم زودتر بحران ۴۰ سالگی سراغم اومده. کلا به گذشته ای که خیلی برام لذت بخش بود فکر میکنم و به ام اسی که من رو از خیلی از اهدافم دور کرد. به دوران طلایی تکرار نشدنی دانشجویی .

تصمیم گرفتم اینا رو بنویسم شاید از نشخوار ذهنی خلاص شم.

در مورد خودم و همسر م هم فعلا به رفتارم ادامه میدم سعی میکنم سردی از خودم نشون ندم اما در حدود خودش باهاش رفتار کنم. فکر میکنم  بیش از ظرفیتش بهش بها دادم. اون خودش باید جایگاهش رو پیدا کنه و البته که رفتارم باهاش خوب خواهد بود.

مشکل برادرش باهاش حل نشده و برادرش رفتار های اون رو باعث مرگ مادرشون می‌دونه.

زمانی که تصمیم قطعی به جدایی داشتم به برادرش گفتم و اونم گفت تصمیم خودته من اصلا خواهری به نام ... ندارم و اگه مرد هم من رو خبر نکنید. بعد از اون دیگه تماسی با برادرش نداشتم. همسرم میگه زنگ بزن بهش و بگو که من برگشتم به زندگیم.

منم گفتم وقتی واسه من  احراز شد( به قول اهالی قانون و حقوق البته) زنگ میزنم. سه سال زجر کشیدم یکی دو ماهه بهم ثابت نمیشه برگشتی .


روزای بعد از تصمیم جدید

خب اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام بنویسم.

توی ذهنم حرف های قبلش مرور میشه پذیرش اینکه واقعا برگشته برام سخته . البته اون واقعا رفتارش عوض شده ظاهراً مشاوره هایی که می‌ره باعث شده تفکرش عوض بشه.

میگه من فکر می کردم استقلال یعنی اینکه جدا بشم ولی فهمیدم جدایی رابطی به مستقل شدن نداره. گفت میخوام باهات باشم و به اهدافش برسم. باهات زندگی کنم. البته استقلال ربطی به خیانت ها نداره. استقلال و تعهد ناقض هم نیستن.

اما حقیقتش من یکم مجبورم نقش بازی کنم. نمیتونم یهو کلا رفتارم رو عوض کنم باهاش. اما سعی میکنم بهش کم محلی نکنم که دوباره مشکلات جدیدی پیدا کنیم. زمان زیادی لازمه تا هم رفتار سه سال گذشته تا الان رو فراموش کنم  هم ببینم چقدر اراده جدی داره.

این مدت کوتاه که رفتارش خوب بوده باهام

صحبت های غیر منتظره

دو روز قبل همسرم اومد پیشم و گفت حرف دارم باهات

ادامه داد من خیلی فکر کردم در مورد آینده 

گفت نمیخوام جدا شم . میخوام باهات زندگی کنم میخوام برگردم به زندگی.

تو خیلی صبوری کردی ازت ممنونم. من متوجه شدم اشتباه فکر می کردم  و ...

اگه تو هم موافق باشی جدا نشیم و سعی کنیم زندگی خوبی داشته باشیم . 

مونده بودم چی بگم. تمام ذهنم برای جدایی آماده شده بود. نمی‌دونستم بازم تحت تاثیر عامل بیرونی این حرف ها رو زده یا واقعا به این نتیجه رسیده. یاد ظلم هایی که بهم کرده بود افتادم.

بهش گفتم دلایلی که برای جدایی داشتی که برطرف نشده!

من هنوز ام اس دارم . 

گفت آره می دونم در این مورد هم مطمئن نیستم بتونم اگه روزی دچار معلولیت شدی پیشت بمونم و پرستاری کنم.

منم گفتم در مورد بیماری ام انتظاری ندارم. 

الانم نمی تونم جواب بدم درگیر مقاومت ذهن هستم ذهنم الان کاملا مخالف هست . فعلا سعی کنیم درست زندگی کنیم تا ببینم این تصمیم تو چقدر پایدار هست و من چقدر برام قابل پذیرش هست.

خسته ام

این روز ها از نظر روحی حالم خوب نیست خیلی .

بلاتکلیفی زندگی و رفتار های همسرم منو زجر میده.

دوستام همه خارج از کشور هستن. یکی بچه دومشبه دنیا اومده یکی تو یه شرکت خوب استخدام شده یکی هم که ایرانه کارای مهاجرتش ردیف شده و بزودی می‌ره. اما من اینجا تکلیف زندگیم هم مشخص نیست. ما هم می تونستیم مهاجران کنیم و زندگی خوبی داشته باشیم.

اما همسرم هر جا میشینه میگه میخوام جدا شم. اخلاقش همینه. با بیان کردن اهدافش فشار رو از رو خودش برمیداره.

حتی به آدم هایی که خیلی زندگی ما بهشون ربط ندارن هم میگه میخوام جدا شم. کلا این جمله بهش انگار انرژی میده.

اما نه جدا میشه نه اقدامی می‌کنه. 

حس میکنم الان همه ارتباطاتش با زن هایی هست که جدا شدن  در کل با ۵ ۶ نفر ارتباط داره که بجز یکی همه جدا شدن. و البته یکی دو تا ازدواج مجدد کردن.

من واقعا الان تو شرایطی هستم که نیاز با حمایت دارم. فشار خیلی زیادی روم هست. سرکار  خیلی تنش دارم . وضعیت پسرمون هم که فکر همیشگی هست. اینجا هست که یه حمایت عاطفی می‌تونه بهت انرژی بده اما چنین چیزی سالهاست برای من وجود نداره.

خیلی دلم میخواد تمام شرایطی که همسرم برای جدایی در نظر داره خیلی زود واسش فراهم بشه و این رابطه مسموم زودتر تموم بشه.


بحران کم آبی

چند روز تولد بابام بود. 

یکم اوقاتش تلخ بود. 

بخاطر فشار آب بسیار پایین منطقه که عملا تو اوج مصرف آب نداشتن.

کاری هم از دستش بر نمیومد.

حالا چرا اوقاتش تلخ بود؟

چون حدود دو هفته دیگه خواهرم بعد از تقریبا ۵ سال میاد ایران و تو اوج گرما بابام نگران کم آبی هست.

 هر همین فشارش رو به مامانم وارد می. کرد و نق میزد سرش

بعد روز قبل تولد من رفتم خونه شون. بهش گفتم فردا تولدتونه میایم پیشتون ولی پیشاپیش تولدتون مبارک.

بعد حس کردم کلا اخلاق نداره. مامانم هم یه سیگنال هایی بهم داده بود که وضعیت اخلاقش چطوره .

روز تولد بابا من سرکار بودم که بهم زنگ زد. گفت بابا نیاید خونه راضی نیستم به زحمت بیفتید و ... 

من گفتم زحمتی نیست کادو که خریدیم میایم دور همیم.

مشخص بود بهانه میاره.انگار با مامان بحثشون شده بود.

دیگه قبول کردم نریم. اما دلخور شدم منم پر از فشار های کاری و زندگی بودم خب. زنگ زدم به مامان گفتم من اصلا نمیام اونجا خودم کم مشکل ندارم دوست دارم بیام اونجا آرامش باشه نه سر چیز های الکی با هم بحث داشته باشید سنی ازتون گذشته.

خلاصه که روز تولد نه رفتم اونجا نه بهش زنگ زدم.

فرداش هم زنگ نزدم.

من هر شب بهشون زنگ میزنم بدون استثنا.

ساعت ۱۰.۳۰ شب بابام زنگ زد .

متوجه شده بود ناراحتم. اما خب پدر و مادرن دیگه. بهانه آوردم چرا زنگ نزدم و قرار شد فرداش بریم خونشون.

البته هم بابام فهمیده بود بهانه آوردم هم من فهمیدم اون فهمیده. هم اینه بابا فهمید من ناراحت بودم.

فرداش رفتیم خونه شون و مشکلی نبود.اخلاقش بهتر بود.

در مورد وضعیت آب صحبت کردیم . کاری نمیشه کرد . فشار شبکه آب کم هست خونه اونا هم ویلایی. پمپ هم ندارن. همسایه کناری هم که پمپ داره فایده نداره آب نیست که بخواد پمپ بشه.

این چند روز بازم همسرم اخلاقش بد شده. یعنی دوباره حرف هایی که خودش زده رو نقض میکنه قرار بود تا جدایی رفتار خوبی داشته باشیم با هم.

من رو از خودش دور می‌کنه بعد پیام میده معذرت می‌خوام دست خودم نیست.

منم گفتم اونی که باید فرسنگ ها از تو دور باشه منم. من از تو ضربه خوردم آسیب دیدم اما فعلا که با هم هستیم نمیخوام زندگی بد بگذره.

بهش گفتم واقعا دوست دارم تکلیفت مشخص بشه کنکور قبول شی  ارثتون تعیین تکلیف شه بلکه تکلیف منم مشخص بشه.

اما ازت راضی نیستم . اگه به هر دلیل و به هر طریق در حال خیانت بهم باشی نمی بخشمت و به خدا واگذارت میکنم.  تازه گفتم که امیدوارم هر حالت روحی که من تجربه میکنم رو تجربه کنی اگر هنوزم خیانت می‌کنی. 


جواب برادر ها و اتفاقات بعدش

به برادر هاش پیام مشترک دادم.

اول این رو بگم که هر دو برادرش از من بزرگتر هستن. ایران هم نیستن.

گفتم که زندگی ما تو این ۳ سال بهتر نشده بدتر هم شده رابطه عاطفی وجود نداره. این پیام رو میخواستم زودتر بدم اما صبر کردم سالگرد مادرتون بگذره  کنکورش رو هم بده .

اگه واقعا تاخیر و تعلل در تقسیم ارث بخاطر اینه که خواهرتون سر خونه زندگی بمونه باید بگم ۱۴ ماه که هیچ ۱۴ سالم بگذره اثر ندارن چون اون فقط میخواد تقسیم ارث بشه و جدا بشه.

من کاری به تصمیم شما ندارم هر جور خودتون سلام میدونید تقسیم ارث کنید نه نظری داری نه واسم اهمیت داره فقط لطفاً سریع تر انجامش بدین تا وضع زندگی منم مشخص بشه واقعا سخت و عذاب آور شده .

هیچ امیدی به برگشت به زندگی نیست .

برادر کوچیکتره گفت که خواهرش  هیچ خیری از زندگیش نمی بینه. وصیت مادرش  رو گفت در موردد تقسیم ارث و گفت در صورتی سهم اضافه میگیره که سر زندگیش باشه. گفت همه رو عاصی کرده عقل نداره این و خلاصه دلش پر بود ۲۵ دقیقه پیام صوتی گذاشت از گذشته گفت از شرایط زندگی شون و صحبت هایی که بین  اون و پدر و مادر شون قبل از فوتشون پیش اومد. آخرشم گفت که اون دیگه خواهر من نیست هیچ نسبتی با من نداره و تصمیم هاش به خودش مربوطه. من کاملا باهاش قطع رابطه کردم و مرده و زنده اش تفاوتی به حالم نداره.

خیلی دلش از خواهرش پر بود عامل مرگ مادرش رو رفتار های خواهرش می دونست و اعتقاد داشت تو زندگی هیچ خیری نمی‌بینه چون مادرش عاقش کرده.

پیام این رو گوش دادم دومی هم پیام داده بود.

اون گفت تکلیف تقسیم ارث مشخص شده تقریبا منتظر مشتری هستیم . سهم اضافه خواهرمون رو هم میدیم دیگه گردن خودشه که شرط رو رعایت کنه یا نه ما دین گردن نمی‌گیریم. 

گفت نمیدونم بر چه اساسی فکر میکنه با کی مشورت میگیره ولی این رفتار ها و تصمیم ها از یه آدم عاقل بر نمیاد. 

اون هم نظری نسبت به جدایی نداشت گفت خواهرش بالاخره کار خودش رو میکننه .

پیام ها رو گوش دادم یکم بحث ها رو ادامه دادیم. اما یکم راحت تر شده بودم حداقل می دونستن دیگه هم هیچ تغییر مثبتی رخ نداده.

امروز ظهر که اومدم خونه  رفتارش با من بهتر بود .مطمئنم داداش هاش چیزی بهش نگفتن اون یکی که قطع رابطه است این یکی هم بعیده چیزی گفته باشه .

عصر هم رفتار خواهرش باهام خوب بود.

تعجبم بیشتر شد. شاید بخاطر این بود که امروز دوتاشون رفته بودن مشاوره اما اینا دوباره برمیگردن تنظیمات کارخانه . واقعا امیدی به بهبود ندارم.

فقط امیدوارم زود نگتقسیم ارث کنن.

امروز یه چیزیم فهمیدم شاخم خیلی در اومد.

همسرم برای کنکورش به یه نفر پول داده بود از اونا که جادو میکنن مثلا.

یه ۲.۵ میلیون داده بود در جریان بودم . من که نکوهشش کردم گفتم اینا کلاه بردارن کاری نمی تونن بکنن . گول نخور.

دیگه از اون تاریخ به بعد هیچ خبری از این اقدام نداشتم. 

امروز همسرم گفت نزدیک به ۲۰ میلیون تا الان بهش داده . دوباره یه ۳ میلیون دیگه هم داشت میداد . من سکوت کردم.

خودش ادامه داد این یارو داره مرحله به مرحله کار میکنه. هر مرحله هم باید کفاره بده که هزینه می‌ره بالا.

بازم سکوت و نگاه .

آخرش گفتم اگه به واسطه این یارو کنکور قبول شدی من تمام بدهی که داری رو می بخشم بهت.

همسرم دو تا راه درآمد داره یکی ماهیانه که من بهش میدم یکی هم اجازه هایی که از املاک و سهام ارثی دارن. جمعا حدود ۷ میلیون میشه. البته هزینه های روتین  رو هم من میدم مثل لوازم آرایشی و پوشاک و ...

حالا میگم هیچی پول ندارم همه رو دادم برای اون دعا نویس . بقیه رو هم داده یه کلاس و کنکور و ... 

با این حال پارسال خرد خرد از من پول می‌گرفت و می‌گفت بهت برمیگردونم اونم ۱۶ ۱۷ میلیونی شد. شاید اونا رو هم می‌داده دعا نویس

خلاصه با دریافتی ماهانه ۷ میلیون بعد از یک سال هیچی پول نداره بدهکارم هست. 

تصمیمات بعد از کنکورش

قبلا هم گفته بودم  بعد کنکورش اقداماتی خواهم کرد. به خودش هم گفته بودم با داداش هات صحبت میکنم.

امروز فرصت پیدا کردم صحبت کنم البته فایل صوتی فرستادم چون اونا زمانشون با اینجا یکی نیست و ممکنه سرکار باشن.

چون میدونم طولانی میشه و الان انگشتم اذیت میشه ( سوغات ام اس) بعدا می نویسم چیا گفتیم .