گذشته

امروز ظهر دلم گرفته بود

به نظرم همیشه نمیشه وایساد و جنگید بعضی وقت ها استراحت باید کرد.

یاد خاطرات قدیم افتادم.

چقدر شادی بود . چقدر دوست داشتم. چقدر رفت آمد خانوادگی بود. چقدر صمیمیت بود.

دلم برای خندیدن بدون دغدغه تنگ شده

دلم برای عشق تنگ شده. 

دلم برای داشتن یه زندگی آروم و با محبت تنگ شده.

دلم برای سلامتی تنگ شده

دلم برای زندگی بدون ام اس بدون خیانت بدون این همه فکر و دغدغه تنگ شده.

چقدر زود گذشت چقدر زود همه چیز عوض شد.

چقدر زود دغدغه ها عوض شدن

چقدر زود موهام سفید شد.

چند روز دیگه کنکور هست منم ۱۹ سال پیش کنکور داشتم .

دانش آموز زرنگی بودم  رتبه خوبی داشتم تو کنکور. ۳۷۸ شدم هنوزم کارنامه کنکور رو دارم.

چقدر زود  اون دوران گذشت.

چقدر امید و برنامه داشتم. ام اس گند زد به خیلی هاشون.

چقدر زود عاشق شدم. 

چه زود  نسبت به عشقم خیانت کردم  و چه زود ازدواج کردم.

چقدر زود دغدغه های اون زمان از یادم رفته.

یکم غمگین بودم و خوابیدم.

خواب دیدم یه درخت انار با انار های بزرگ قرمز و آبدار کنار خونه مون در اومده 

 کلی انار خوردم. اونور تر یه درخت زیتون با زیتون های خیلی درشت بود. چند تا  چیدم .من هر چی زیتون دیدم بیشتر بو

کنار زیتون ها درخت فندق بود. فندوق تا حالا از نزدیک نچیدم نمی دونم درخت داره یا درختچه. ولی این که تو خواب بود خیلی پر پشت و حدود ۲ متر بود.

از خواب بیدار شدم. حس خوبی داشتم اون غم قبل خواب کم شده بود.

پسرم اومده بود کنارم تو رختخواب. بوسیدمش و موهاش رو نوازش کردم.

همسرم هم اون ور تخت خوابیده بود پسرم رفت سمت اون.

با همسرم هم مدتی هست رابطه نداریم. من سه بار ازش خواستم بهانه آورد خسته بود. با اینکه خستگی اون بخاطر این بود که ازم خواسته بود بریم بیرون بچرخیم و خسته شده بود.

بعد از اینکه سه دفعه به بهانه های مختلف رد کرد منم دیگه درخواست نکردم. دیشب یه لباس خواب جدید پوشیده بود اخیرا خریدتش. منم بی تفاوت اصلا نگاهش نکردم. 

دوست دارم زود از زندگیم بره

یه سری مشکلات رو نمیشه حل کرد ولی بعضی چیز ها خوب میشه. شاید احساس خوب و آرامش به زندگیم برگرده.


تاثیرات هوای گرم و داروی جدید

بعد از شروع داروی جدیدم  دکتر روانپزشک گفت که سرترالین رو قطع کنم. بجاش میرتازاپین بخورم.

روز سوم بود و حدود یک ساعت و نیم سرکار زیر آفتاب بودم هوا هم واقعا گرم بود. خیلی وقت بود زیر آفتاب نبودم. یهو حس کردم دارم حرف های میزنم که می فهمم چی میگم اما نمیخوام اونا رو بگم. ناخواسته کلمات رو جابجا میگم.

سریع کارم رو جمع کردم به راننده زنگ زدم بیاد دنبالم. شماره اش رو نمی تونستم پیدا کنم  کلمات جلو چشام حرکت میکردن یا غیب میشدن. حس کردم آفتاب زده شدم . آخرین شماره گوشیم رو گرفتم می دونستم راننده است. 

اومد سوار ماشین شدم. گفت مهندس کجا بریم؟ گفتم برو بازار. پرسید بازار؟

گفتم نه دیگه کارم تموم شده برگردیم بیمارستان.

با تعجب نگاهم کرد پرسید بیمارستان؟

خودم می فهمیدم دارم اشتباه میگم اما حس کردم اختیار گفتن کلمات رو ندارم. بالاخره مشت سوم رو محکم‌تر کوبیدم. گفتم بریم حوض.

شاخ راننده در اومده بود تو ذهنش گفته مهندس رفته یه چی زده 

گفتم بهش برگردیم. آفتاب زده شدم نمی فهمم چی میگم.

برگشت شرکت. پشت میزم نشستم حالم خوب نبود چشام خوب نمی‌دید گیج بودم. اومدم یه نامه بخونم دیدم کلمات جلوم ظاهر و غیب میشن اصلا نمی تونم کار کنم. همسرم پسرمون رو برده بود مهد کودک باغ ( اسمی که پسرمون رو مهدش گذاشته) بهش زنگ زدم به هر سختی بود شماره اش رو گرفتم. گفتم خوب نیستم . اول بیا دنبال من بعد برو پسرمون رو برگردون خونه. 

خونه به محل کارم خیلی نزدیکه. 

رفتم خونه ۳ ساعت خوابیدم . خیلی شرایط وحشتناکی بود. نه درست حرف میزدم نه درست می دیدیم.

نمی‌دونستم علت چیه سه تا مشکل می‌تونست باشه.

یکی اینکه داروی جدید ام اس تاثیر منفی گذاشته و دچار حمله ام اس باشم. دوم اینکه داروی اعصابم اثر منفی گذاشته و دچار اختلال پیام رسانی عصبی شدم.

سوم هم همون آفتاب زدگی باشه که سومی بعید بود ولی قطعا گرما اثرش رو گذاشته بود.

عصر رفتم دکتر عمومی کف کرد اصلا چنین چیزی نشنیده بودم . باید با دکتر مغز و اعصاب و دکتر روانپزشک صحبت کنی.

زنگ زدم به روانپزشک گفت دارو رو نصف کن.

مغز و اعصاب در دسترسم نبود. اما دوستام که همین دارو رو مصرف میکنن تجربه ای نداشتن که مشابه باشه.

چند روز از اون روز میگذره. حالم بهتره. یکم خستگی و منگی رو دارم که فکر کنم بخاطر دارو ها باشه.

پسرمون هم مهد جدیدش رو خیلی دوست داره. یه باغ هست که توش آب روان هم داره این کلا تو آبه 

رابطه با همسر هم همچنان سرد ادامه داره. کاملا طبیعی شده این رابطه . حالا بعد کنکور میخواد بره سرکار که استقلال مالی پیدا کنه منم استقبال میکنم بلکه تکلیف زندگی مشخص بشه.

خودم حس میکنم دوباره یکم عصبی شدم یعنی آستانه تحمل پایین اومده. فشار اقتصادی هم زیاد شده. هزینه های آموزشی و درمانی پسرم ماهانه حدود ۱۶ میلیون میشه که نسبت به پارسال ۲ برابر شده یکم سخت شده شرایط . همسر هم که بی تفاوت نسبت به وضعیت اقتصادی هست واقعا نمی فهمه .

تو این زمینه هم به خودش هم خواهرش گفتم. گفتم علیرغم ادعا هایی که مادر خدابیامرز تون بارها می گفت که دخترای من تو خونه بابا همه چی داشتن و همه کار کردن که خونه شوهر خانومی کنن اصلا اینجوری نیست.

گفتم بهشون که همسر کن خیلی از کارایی که می‌خواسته رو نکرده و براش شده عقده و الان داره انجام میده.  ریخت و پاش های الکی انجام میده خرید های افراطی می‌کنه همه چیز هایی که زمان مجردی انجام نداده. چون مادرشون با اینکه خیلی مهربون و خانه دار خوبی بود یه دیکتاتوری خاموش داشت و همه رفتار ها و سلیقه ها حتی سلیقه مانتو و بلوز هم ناخواسته مطابق اون بود. 

الان که فوت شده و بچه ها بزرگ تر شدن افکارشون منفجر شده.

مثلا همسر من الان ۶ یا ۷ تا کلاه مختلف و با رنگ های مختلف داره که با لباس هایش ست می‌کنه همه رو هم در یکسال گذشته خریده.

یا مثلاً مسافرت پارسال ۵ تا از کلاه ها رو آورده بود که عکس های مختلف بگیره. در کنار این ۵ کلاه خب ۵ ست کفش و .... هم آورده بود و عملا نصف فضای ماشین متعلق به وسایل اون بود نصف متعلق به بقیه .

به نظر من نباید برای دیگران زندگی کنیم.  حالا عکس ها با دو تا لباس باشه ملت میگن نداره؟ اسکله؟ خب مسافرت بودی دیگه مهمونی که نرفتی هر روز بری خونه لباس عوض کنی.

اما خواهرش هم همینه. به نحو دیگه. ازدواج های ناموفقی داشته که هر دو همسر به تایید و انتخاب مامانش بودن. در هیچ کدوم عشق و محبت ندیده . واقعا زن ولخرجب نیست برعکس همسر من.  اما از شوهر شانس نیاورد البته خودش هم رفتار ش مشکل داشت .

الان که مادرش نیست و تحت کنترل نیست  یکم ارتباطاتش رو با بقیه بیشتر کرده . دنبال شریک زندگی می کرده. دو نفرش رو که ما فهمیدیم تو این یک سال. خودش اقرار کرد از بس مادرم محدودم کرد الان عقده شده برام و دنبال دوست پسر و عشق و حالم.

الان هم هر دو تا خواهری با هم میرن مشاوره. هفته ای دو جلسه میرن اما حدود سه ماه گذشته از مشاوره جدیدشون  ولی تاثیری ندیدم من. مشاوره قبلی هم همین بود بی تاثیر. تا خودشون نخوان عوض نمیشن.

پیشرفت پسرم هم خوب بوده مربی هاش راضی هستن هر کس هم که بعد یه مدت میبینه میگه که پسرتون تغییر کرده. حالا قراره یه دوره جدید هم بره که کلاس های گروهی هست و ارتباطات اجتماعی اش یکم بهتر بشه.

فعلا همین . البته همین هم خودش کلی بود.



داروی جدید

سه روزه داروی جدیدم رو شروع کردم. دیگه تزریقی نیست خوراکی هست. 

دوز اول رو تحت نظر بودم ۹ ساعت  عوارض قلبی داره.

ضربان قلب رو پایین میاره . گفتن بعد یه مدت رفع میشه.

فعلا که ضربان قلبم در حالت نشسته زیر ۶۰ هست.

یکم گیج و منگ هم شدم . 

این چه دردی بود آخه؟ برای کنترل و کاهش آسیب یه قسمت از بدن باید به بخش های دیگه آسیب بزنی.

سرترالین رو هم مجبور شدم قطع کنم با داروم تداخل داره.

امیدوارم عوارض این دارو زود کم شه و تاثیرش برام خوب باشه.

همسر م و خواهر برادر ها دوباره سر تقسیم ارث و میراث اختلاف پیدا کردن. ظاهراً مهتاب دوباره خواب دیده . مهتاب کارمند برادر خانمم هست که قبلا خواب دیده بود . هر کس از خوابش یه تعبیر کرده و الان اختلاف بینشون ایجاد شده . کار به بلاک و بلاک کشی رسیده 

من که خودم رو کنار کشیدم مخصوصا این چند روز که درگیر خودمم.

دیشب یه شیطنت کردم. یه کلیپ تو اینستا بود یه خانومه داشت سرکوفت میزد به خانوم های متاهلی که دوست پسر دارن و خیانت میکنن. منم صداش رو بلند کردم

این سه هفته

تو این مدت اتفاق زیاد افتاد.

یه روز سرکار بودم خانومم پیام داد نسیم (دوست صمیمیش) حالش بده و از نظر روحی دوست داره حرف بزنه. ظهر بعد از اینکه پسرمون رو گذاشتم مهدکودک از اون طرف میرم پیش نسیم .

گفتم اکی. امروز خونه خواهرش بودن .

ساعت ۲.۵ باید پسرمون رو بذاره مهد. ساعت ۱ بود بهش زنگ زدم یه کاری باهاش داشتم حس کردم خونه نیست. گفتم کجایی خونه خواهرت نیستی ؟ گفت نه پیش نسیم هستم. گفتم چرا اصلا صدا نمیاد؟

گفت زشته جلو نسیم میخوای گوشی رو بدم بهش؟ گفتم آره. گفت زشته دست بردار. گفتم اکی پس از بچه اش یه عکس بگیر دو نفری با هم بفرست گفت باشه. الان نسیم تنهاست بچه اش خونه مامانشه .

گفتم اکی.

باور نکردم فهمیدم دورغ میگه. ولی ادامه ندادم.

نیم ساعت بعد یه عکس با بچه نسیم فرستاد.

منم در جوابش دو تا استیکر نیشخند زدم. 

گفت چیه؟

گفتم باورم نشد.

گفت چی

گفتم که اون لحظه پیش نسیم بودی.

چیزی نگفت.

عصر رفتم خونه خواهرش. گفتم ثابت کن پیش نسیم بودی من باور نکردم. گفت چطوری. گفتم تماس هات رو نشون بده خب نسیم باید زنگ زده باشه بهت .

دیدم تمام آرشیو تماس هاش رو پاک کرده.

گفتم باور نمیکنم ولی قبلا بهت گفتم . راه خروج  باز هست می تونی جدا شی من هیچ مشکلی ندارم اما تا وقتی با منی نمی بخشمت بهم دروغ بگی و خیانت کنی.

فقط میدونم با نسیم نبودی همین.

رفتم دنبال پسرم از مهد کودک بگیرمش ببرم کلاس گفتار درمانی.

زنگ زد گفت کجایی گفتم مهد.

گفت بیا دنبال من کنم میام. خواستم بگم نه  ترافیکه دیر میشه. ولی گفتم باشه میام.

تو راه گفت من دروغ گفتم دنبال نسیم نرفتم.

معلم زیست خصوصی دو سال پیشم بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت. 

معلم زیستش دو سال پیش بهش پیشنهاد رابطه داده بود ( با معلم ریاضی و فیزیکش فرق داره) اما همسرم بلاکش کرده بود.

گفتم تو که بلاکش کرده بودی. گفت آره با یه شماره دیگه پیام داد. زنگ زد. گفتم خب تو چرا خواستی بری؟ گفت بهم گفته من اونی نیستم که فکر می‌کنی و بهت علاقه دارم . گفتم گوه خوره مگه نمیدونه تو متاهلی؟

گفت چرا

گفتم تو چرا داشتی می رفتی؟ گفت می‌رفتم بهش حالی کنم .....

تو دلم گفتم برای حالی کردن تلفنی میشد .

ادامه ندادم. ولی نرفته بود ببیننش تو راه رفتن کن بهش زنگ زدم اونم کنسل کرده رفته پیش نسیم از دخترش عکس گرفته.

همسرم بی بی فیس هست دهه شصتی هست اما به اوایل هفتاد میخوره

امروز اومده میگه میخوام برم سنم رو کم کنم. میگن چطوری؟ میگه یکی هست شناسنامه رو دستکاری می‌کنه.

میگم خب چرا چه فایده داره؟  اون طرف سنش از تو کمتره؟

یه کم بحث

پنجشنبه ظهر یکم بحث کردیم.

در واقع چهارشنبه ازساعت ۳ ظهر تا ۸ شب آرایشگاه بود واسه ترمیم ناخن و مژه. 

ساعت ۲.۵ پسرمون رو گذاشته بود مهدکودک و رفته بود آرایشگاه . بعد من بعد از تعطیلی کارم رفتم پسرمون رو از مهدکودک آوردم بردمش کلاس های کاردرمانی و گفتار درمانی و برگشتم خونه هنوز آرایشگاه بود.

شب خونه خواهر همسرم بودیم. رفتیم خونه اون دیدم هنوز همسرم نیومده گفتم کجاست ؟ با یه حالا عصبانیت که نمیدونم واسه چی بود گفت هنوز آرایشگاهه . یکم من رو به هم ریخت . ۵ ساعت آرایشگاه ! 

تلفن رو هم جواب نمیداد.

سعی کردم خودم رو کنترل کنم. ساعت ۸ اومد خونه گفت کارم طول کشید فردا صبح هم ۱۱ باید برم واسه ناخن پام.

گفتم ۵ ساعت بودی ناخن پاهات مونده؟ 

ادامه صحبت رو ندادیم.

بعد گفت میخوام کارگاه آموزشی انواع کادو کردن رو برم سه روزه.

نگاهش کردم سکوت کردم.

تو ذهنم مرور میشد که چند سال هست واسه من کادو نگرفته . حتی تولدم که چند روز پیش بود گفت واست حوله میگیرم اما نگرفت.  تو همین مدت بارها واسه بقیه کادو گرفته.

به همین ها فکر می کردم که گفت ۴ میلیون هزینه کارگاه هست.

منم گفتم خیلی مهم نیست که بخوای شرکت کنی مخصوصا با این هزینه های سنگینی که واسه پسرمون میکنیم.

در واقع ۴ میلیون هزینه زیادی نبود اما واقعا برام قابل هضم نبود که بخوام واسه این کارش پول بدم. یه چیزی تو وجودم می‌گفت وقتی واست کادو نمی گیره تو هم اهمیت نده. 

گفت من حتما میخوام این کارگاه رو برم. منم گفتم خودت هزینه اش رو بده. گفت واقعا که. دیگه صحبتی نکردیم.

حالا بریم سراغ بحث پنجشنبه ظهر یعنی فرداش.

من خونه بودم یکم کار داشتم . خونه هم خیلی به هم ریخته بود تقریبا تمام سالن رو تمیز کردم زیر مبل ها رو جارو کردم میز و ... رو دستمال کشیدم یکم خونه رو مرتب کردم تا حدود ساعت ۱ ظهر طول کشید.

از طرفی دیشب همسرم و پسرم خونه خواهرش مونده بودن منم اصرار نکردم بیاید خونه. همسرم ۱۱ رفته بود آرایشگاه و خواهرش پسرمون رو نگهداری میکرد.

قبل از ساعت ۱ خواهرش یه پیام داد که این گفته نیم ساعته میرم و میام الان دو ساعته رفته هنوز نیومده . منم کارم تموم شد و رفتم خونه خواهرش . با همسرم هم زمان رسیده بودیم.

ساعت ۱.۱۰ اینا بود رسیدیم

یکم در اثر پیامک خواهرش عصبی شده بودم. رفتیم همسرم گفت پسرمون تمام شامپو ها و نرم کننده های خواهرم رو ریخته تو چاه حموم. براش باید بخری. منم گفتم به من چه. تو میای بچه رو می‌ذاری اینجا میری دنبال کارت . اونم بچه ای که مشکل داره. خواهرت هم که اصلا کاری به کارش نداره.

الان قراره هر کس هر کاری دوست داره بکنه خسارت ها رو من بدم؟

تو میتونی بچه ات رو خونه خودت نگه داری. میتونی در حموم رو قفل کنی. میتونی وسایل حموم رو تو ارتفاع بذاری.

تو هیچ اقدامی نمیکنی میگی هر چی شد پولش رو باباش میده؟

قبلا هم این اتفاق افتاده بود جدید نبود. خسارت هم داده بودم.

گفتم توالت و حمام جای بازی بچه نیست. یا قفل کنید یا وسایل رو بذارین بالا. نمی تونین هم اینجا بنذاربچه رو . بیا خونه خودت .

گفت تو سرپرستی باید تو پولش رو بدی. اصلا مسئله پولش نبود مگه دو تا شامپو چقدر میشه. بحث احساس مسئولیت هست که کاملا شونه خالی می‌کنه. 

منم گفتم نمیدم الانم اعلام میکنم هر گونه خسارتی که بخاطر سهل‌انگاری خودتون باشه رو نخواهم پرداخت. سخته وسایل رو در دسترسش نذارین؟

بعد ادامه دادم تو ۵ ساعت دیروز ۲ ساعت امروز رفتی آرایشگاه مگه عروسی؟ تو که میدونید خواهرت حوصله بچه نداره زمان بندی رو کنترل کن.

بحث شروع شد.

یکی اون گفت یکی من.

گفت تو عصبی هستی نمیشه باهات حرف بزنی

گفتم منطقی حرف نمی زنی. تو بری هر کاری دوست داری بکنی بچه ات هم اینجا ول باشه. تاوانش رو من بدم.

گفت الان اینجوری عصبی هستی داروت عوض شه دیگه چی میشی. ( ولی واقعا عصبی نبودم اونجور که اون می‌گفت داشت تحریکم میکرد)

گفتم معلومه کی عصبی هست و چه قرص هایی میخوره

گفت خفه شو.

گفتم تو هستی که ۱۰ ساله قرص های اعصاب و روان میخوری روانپریش !

روانپریش رو بد گفتم قبول دارم .

گفت دیگه دهنت رو ببند.

گفتم من از اول هم نمی‌خواستم چیزی بگم تو بحث رو به اینجا کشوندی.

سکوت کردیم.

از دیروز تا الان طلبکار شده. رابطه اش سرد تر از قبل شده البته واسه من تفاوتی نداشت عادت دارم. حتی برای اینکه خودخوری نکنم رفتم گفتم بخاطر حرفی که زدم معذرت می‌خوام . اون گفت اما من معذرت نمیخوام. گفتم مهم نیست. از کوزه همان برون طراوت که در اوست. من برای شخصیت خودم و آرامش خودم عذرخواهی کردم.

حال الان

با اینکه همیشه روحیه خوبی دارم و با همه چیز می جنگم  اما حال الانم خوب نیست.

یه غم هایی هست که گوشه دل آدم میمونه.

میدونم فردا حالم بهتره اما می نویسم حال الانم رو

به این فکر میکنم چرا من ام اس دارم. مکانی که دقیقا زمانی که باید واسه آینده بهترین تصمیم ها رو می گرفتم مشکل به این بزرگی اومد سر راهم.

یه آینده مبهم و بعضی وقت ها ترسناک .

حالا چرا دیگه بچه ام اوتیسم داره!

کم فکر و دغدغه داشتم که الان اینم اضافه شد!

چوب خطم پر نشده بود انگار.

خلاصه از این فکر ها هر از گاهی میاد سراغم. مثل الان.

تنها راهش هم بی خیالی هست . چون چاره ای نیست.

فقط دوست دارم آینده بچه ام خوب باشه همین .


کمی شیطنت

سه شب قبل نزدیکی صبح خواب دیدم.

خواب دیدم خونه خودم هستم و همسرم و برادرش و یه مرد غریبه هم هست.

یه ماهی قرمز و یه تنگ بلور هم بود. ماهی خیلی فعال بود و مدام خودش رو به بدنه تنگ میزد. می پرید بالا.

یهو متوجه شدیم ماهی پریده بیرون و داره بال بال میزنه. رفتم گرفتمش انداختنش تو تنگ. دوباره می پرید بالا. انگار میخواست بره بیرون.

به برادر خانومم گفتم این ماهی اگه می فهمید اینقدر برای مرگ خودش تلاش نمیکرد.

سرگرم کارامون بودیم که ماهی دوباره پرید بیرون. اینبار اون مرد غریبه انداختنش تو تنگ.

من گفتم اگه دوباره بپره بیرون کاری بهش ندارم نمیشه که ۲۴ ساعته مراقبش بود.

یه مدت گذشت صدای پریدن ماهی تو آب میومد و خودش که به بدنه تنگ میزد.

یهو پرید بیرون داشت. داشت تقلا می کرد. منم نگاهش می کردم اما نرفتم نجاتش بدم. یهو از خواب بیدار شدم.

وقتی بیدار شدم ماهی برام یادآور رفتار های همسرم بود.

شیطنت کردم. خواب رو برای همسرم تعریف کردم

 البته با شیطنت گفتم بدون هیچ قضاوت یا تفسیر.

فقط خوابم رو تعریف کردم.

لحن تعریفم و شیطنتم همسرم رو تحت تاثیر قرار داد. 

گفت میشه خواب نبینی؟ میشه کسی خواب نبینه کلا؟

منم با نیشخند گفتم خواب دیدن دست خودم نیست ولی اکی دیگه واست تعریف نمیکنم خود دانی.

خیلی تأثیرپذیر هست از خواب های من .

مخصوصا اینکه خیانت هاش رو با خواب دیدن متوجه شدم. 

این هفته یکم رابطه سرد تری باهام داشته کلا. نمیدونم دوباره نقشه در سر پرورش میشه یا نه اما حس میکنم سردتر شده و داره خودش رو ازمن دور می‌کنه.

فعلا همچنان صبر و صبر و صبر بخاطر پسرمون.

چند روزی که گذشت

چند روز پیش سالگرد فوت مامانش بود. اولین سال بود.

واسه همین هفته گذشته داداشش هم از خارج از کشور اومده بود. 

رابطه مون با هم خوبه. آدم خوش قلب و دست و دلبازی هست.

به خاطر مراسم سالگرد و مقدماتش و همچنین برادرش که اومده بود ایران از هفته گذشته خانم و پسرم رفتن خونه مادری شون.

منم روز های کاری سرکار بودم روزهای تعطیل هم اگه کاری داشتن اونجا بودن و خرید ها رو انجام می‌دادیم و کار ها رو پیش می بردیم.

شب هم تنها میومدم خونه خودم می‌خوابیدم.

برادر همسرم یه بار که با هم تنها بودیم اومد سر صحبت رو باز کنه که آیا رفتار همسرم بعد از اون خواب عجیبی که چند بار هم تکرار شده تغییر کرده؟  منم اصلا دوست نداشتم الان سر صحبت رو باز کنم به نظرم زمانش نرسیده بود. فقط گفتم به نظرم زمان باید بگذره تا همه چیز مشخص شده نباید عجله کرد.

بعد یه موضوع دیگه رو پیش کشیدم تا بحث رو عوض کنم.

نمیدونم شاید من دارم اشتباه میکنم ولی این زمان خریدن باعث میشه حداقل پسرمون در زمان طلایی خودش آرامش بیشتری داشته باشه.

پسرمون یکم رفتار هاش رنگ لجبازی گرفته البته همیشگی نیست اما وقتی لج میکنه خیلی از کنترل خارج میشه. جدیدا یاد گرفته خودش رو میزنه زمین یا می‌کشه رو زمین . حتی تو ماشین هم در ماشین رو باز می‌کنه میخواد بره پایین . قبلا راحت رو صندلیش می نشست.

امشب برادر خانومم از ایران رفت.  الان از فرودگاه برگشتم. خانومم هم دوباره رفت خونه مامانش . گفت امشب نمیام.

البته تو این مدت هم حسابی سرش گرم داداشش و برنامه ها بود. کاملا حس میکنم بهم بی تفاوت هست. این بی تفاوتی قبلا خیلی آزار دهنده بود اما الان نیست . فقط از اون جنبه که مجبورم تحمل کنم و واکنش نشون ندم یکم سخته. البته تمرین خوبیه واسه صبر کردن. 

از این هفت روز ۵ روزش رو ورزش کردم . راضی ام از خودم. ضعف پاهام کمتر شده اما حسابی خسته شدم این مدت.

 روزی ۵ ساعت یا کمتر می‌خوابیدم. باید استراحت کنم  یکم.