امروز چطور گذشت.

امروز نوبت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تو مطب منتظر نشسته بودم. یه دانشجوی تخصص اعصاب و روان اومد پیشم و ازم خواست در طرح تحقیقاتی اش شرکت کنم. منم استقبال کردم. تست دادم افسردگی خفیف داشتم. البته خودمم میدونستم و دنبال راهکار براش بودم. بهم سرترالین داد. و البته به مکمل گیاهی قرار شد دو ماه مصرف کنم. خودم واقعا حس میکنم نیاز به دارو داشتم . البته بعدشم مشاوره میرم یکم خیالت بابت مسائلی که در ادامه میگم راحت شه مشاوره هم میرم.

بعد از طرح تحقیقاتی، نوبت ویزیتم شد. دکتر ام آر آی رو دید گزارش ام آر آی رو هم خوند . بهم پیشنهاد تغییر دارو داد. گفت به نظرم بهتره داروت رو قوی تر کنیم. البته از خودم پرسید چطوری؟ گفتم خوبم اما شرایطم خوب نیست. گفت مثلا چی؟ گفتم بچه ام اوتیسم داره خیلی ذهنم درگیرشه و اینکه دیگه خودتون بهتر میدونید.

گفت بهتره دارو رو عوض کنیم تا از اتفاقاتی که ممکنه در آینده پیش بیاد جلوگیری کنیم. گفتم هر چی شما بگی موافقم.

بعد از ۱۳ سال داروی تزریقی بالاخره باهاش خداحافظی میکنم  تا آخر اردیبهشت مصرف میکنم بعدش میرم سراغ داروی خوراکی ام اس. مشکل اصلی اینه باید هر روز سر وقت بخورم اما شرایطش یکم سخته باید هم یادم باشه هم همراهم باشه.

در هفته های آینده باید مقدمات بیمه ای و چکاپ های لازم برای تغییر دارو رو انجام بدم. بعدش بای بای آمپول.

امیدوارم رشد بیماری متوقف بشه که دیگه این یکی قوز بالا قوز میشه.

امروز پسرم رو هم بردیم واکسن ۶ سالگی رو زدیم. عصر تب کرد و کسل شد .الان مسکن خورده بهتر شده دوباره اوج گرفته. بازوش درد می‌کنه خیلی ریز داره ازش مراقبت می‌کنه این کاراش خیلی با مزه است . فعلا هم من رو تو اتاق راه نمی‌ده چون موقع واکسن زدن من بازوش رو نگه داشته بودم.

امروز اولین دوز سرترالین رو خوردم بعدشم حسابی خوابیدم حالا از دارو بود یا از خستگی  دوندگی های امروز نمیدونم ولی حسابی خواب چسبید.


اتفاق جدید

امروز حدود ساعت ۱۲.۳۰ گوشیم زنگ خورد . نگاه کردم شماره خونه بود. سرکار بودم. گفتم الو. خواهر خانم سلام کرد. تعجب کردم خونه ما بود. گفت همسرم سریع بهش زنگ زده بهش واسش اسنپ گرفته که بیاد خونه ما پیش پسرمون. خودشم سریع رفته بیرون.

هنوزم نیومده.

من تعجب کردم چون معمولا کار داشته باشه و بخواد بره بیرون به من میگه.

بهش زنگ زدم گفتم کجایی ؟ گفت دوستم بچه اش رو برده بود بیمارستان منم رفتم دنبالش یکم دلداریش بدم با هم برگردیم خونه شون.

گفتم یعنی شرایط بچه اینقدر حاد بوده؟ گفت آره اسهال و استفراغ داشته.

بعد گفتم این دوستت باید به تو زنگ بزنه یا همسرش؟ و تو باید بچه ات رو ول کنی بری بیمارستان یا همسرش باید کارش رو ول کنه بره بیمارستان؟

گفت گیر نده دارم میام خونه.

باور نکردم. از طرفی وقتی ماشین ما دم در خونه است لزومی نداره پاسخ با اسنپ بره خونه مامانش و با ماشین مامانش بره بیمارستان. مگه اینکه نخواد با ماشین خودمون به هر دلیلی بره اونجا.

دوم اینکه آدرس بیمارستانی که داد خیلی دور و پر ترافیک هست به این زودی نمیشه. رفت و برگشت.

سوم اینکه این دوستی که میگه ظاهراً این همه باهاش صمیمی هست رو چرا اصلا من نمیشناسم چرا اسمش تو خونه نیومده؟ دوستای صمیمیش رو من میشناسم.

خلاصه اومدم خونه. عصر رفتم دنبال پسرمون از مهد کودک . بعدم بردمش گفتار درمانی و کاردرمانی . ساعت ۸ برگشتم خونه.

رفتم پیش همسرم. بهش گفتم بهت شک دارم داستان ساختی واسم.

گفت مهم نیست. گفتم چرا مهم هست. کجا رفته بودی. 

گفت گفتم که بیمارستان.

گفتم ثابت کن. موبایلت رو بیار که به دوستت زنگ زدی یا پیام دادی یا اون پیام داده زنگ زده.

آورد.

دو تا تماس از گوشی همسرم به دوستش بود منتهی جواب نداده بود و ساعت تماس بعد از زمانی بود که من بهش زنگ زده بودم.

گفت به خونه زنگ زده.

تلفن خونه رو آوردم کسی زنگ نزده بود.

عصبانی شدم.

گفتم یا میگی کجا بودی یا همین الان خودم مشخصش میکنم.

گفت آروم باش شروع کرد فکر کردن.

گفتم راستش رو بگو اگه دروغ بگی باید تا تهش  رو بهم ثابت کنی پی راست بگو.

رفتی احسان رو ببینی؟ قسم خورد نه

دوست جدید پیدا کردی؟ قسم خورد نه

گفتم راستش رو همین الان بگو. 

گفت رفتم فلان خیابون سیمکارت خریدم. رفت سیمکارت رو آورد . ایرانسل بود.

میدونم واسه چی خریده بود. احتمالا میخواست با شماره ناشناس به احسان زنگ بزنه. میدونم هنوزم از ذهنش بیرون نرفته .

گفتم متاسفم برات. کاش زودتر از زندگی من می رفتی بیرون و بعد هر غلطی دوست داشتی می کردی.

اگه هم صبر میکنم بخاطر پسرمون هست که میزنی تنهایی بدبختش می‌کنی. 

بهش گفتم فکر می‌کنی کسی که می‌دونه به شوهرش خیانت کردی میاد تو رو میگیره اونم با یه بچه آتیسم ؟

چرا تو رویا هستی اون نهایتا از تو انتظار خوابیدن باهاش رو داره نه ازدواج. بخاطر اینکه مادر بچه ام هستی بهت میگم این رویاها آخرش نابودی هست. شروع کرد گریه کردن چرا من این کارا رو میکنم چرا زندگی من این شد . من لیاقت تورو ندارم منو و کن برو و ....

گفتم ولت که میکنم اما تا قبل از جدایی دیگه چنین رفتاری ازت نبیم وگرنه بی آبروت میکنم. گریه هم نمیخواد بکنی رفتارت خیلی من رو به هم نریخت دیگه اون جایگاه قبلی رو نداری که بخوام حرص بخورم و اذیت شم.

ویرایش بعد از ۲ ساعت :

با وجود اینکه فکر می کردم خیلی عصبی نشدم اما الان پاهام بی حس شده. امیدوارم حمله ام اس نباشه .



نوروز

امسال نسبت به سالهای قبل متفاوت بود.

عید اول بعد از فوت مادر همسرم بود. روز اول نوروز خونه مادر همسرم مراسم بود. همسرم از روز قبلش رفته بود اونجا واسه کارای مقدماتی. خواهرش هم اونجا بود در واقع خودشون دو نفر باید کارها رو می کردن منم خرید ها رو انجام دادم. 

شب برگشتم خونه لحظه تحویل سال امسال هم مثل تحویل سال پارسال تنها بودم. البته پارسال پسرم هم بود و پارسال تا دو روز بعدش هم دو نفری تنها بودیم. 

روز اول عید گذشت و روز خسته کننده ای بود. شبش من برگشتم خونه ولی همسرم و پسرم موندن اونجا خسته بودن .

روز دوم عید هم کاملا تنها بودم از خونه هم بیرون نرفتم. خونه رو مرتب کردم یکم فیلم دیدم آهنگ گوش دادم ناهار درست کردم و البته شام.

همسرم هم گفت میخواد یه روز دیگه بمونه.

روز دوم که دیروز بود خیلی فکر کردم. چقدر اتفاقات عجیب و پیشبینی نشده تو زندگی من رخ داد. به مادر همسرم هم فکر کردم. دستش از دنیا کوتاه هست . زن خیلی مهربون و ساده ای بود اما ...

اما صلبیت ذهن زیادی داشت و همین صلبیت ذهن زندگی ما رو متلاشی کرد. بیشترین آسیب رو من دیدم. شاید وقتی همسرم اولین بار خیانت کرد بجای طرد کردنش اگه ازش حمایت می کرد و علت رو می پرسید این همه مشکلات بوجود نمیومد . این همه ابهام وجود نداشت . منم درگیر این همه مشکلات نبودم. بعضی وقت ها فکر میکنم نمی تونم ببخشمش. اون خواب عجیب هم که نورعلی نور شد  همه رو تحت شعاع قرار داد بجز من که اصلا برام مهم نبود اون خواب.

به پرونده بسته نشده عاطفی ام در گذشته فکر کردم چیزی که اون زمان فکر می کردم بسته شده.  کسی که بعد از ازدواجم فکر کردم فراموشش کردم اما فقط کمرنگ شده بود. سه سال پیش که ازش حلالیت طلبیدم دوباره همه چیز زنده شد. با اینکه ارتباطی نداریم اما تو ذهنم به عنوان یه حسرت خیلی پر رنگ شد. شاید هم از خلا عاطفی فعلی زندگیم باشه اما به نظرم فراتر از این حرف هاست.

تو تنهایی حتی به مهاجرت هم فکر کردم دوباره. چیزی که بعد از ام اس کلا گذاشته بودمش کنار . در واقع با دوستم که کاناداست و جدیدا رفته آمریکا صحبت کردم یکم امیدها رو زنده کرد که میشه با ام اس هم رفت اون ور.

دیگه شب شد خیلی دیروز خوابیدم نزدیک به ۳.۵.

امروز روز سوم هم خودم ناهار درست کردم همسرم گفت عصر میاد خونه خیلی برام اهمیت نداشت اما دلم برای پسرم تنگ شده بود الان آوردمش  پارک داره کلی بازی می‌کنه فارغ از غوغای جهان. 

پسرم هم بعضی وقت ها خیلی لجبازی می‌کنه و اشکمون رو در میاره اما خیلی شیرین هست خیلی انگیزه و امید بهم میده.

راستی کمتر از دو ماه قبل دزد اومد خونمون. تمام زندگیمون رو زیر و رو کرد . خوشبختانه طلا نداشتیم تو خونه فقط حلقه ازدواج همسرم بود که دزد بردش و چند تا عطر و ادوکلن .

بعد که حلقه رو برد به همسرم به لحن شوخی گفتم اینم آخرین حلقه وصلت به زندگی بود که آقا دزده زحمت کشید بردش. می تونی اینم یه نشونه بدونی و راحت تر بری. لبخند زد ولی فک کنم واقعا به عنوان یه نشونه بهش نگاه کرده بود 

قبل از اومدن دزد هم یه سری دعا و طلسم واسه کنکورش از اون سر کشور از خراسان شمالی فرستاده بودن واسش که اونا رو با جدیت انجام میداد.

خلاصه که اتفاقای زندگی ما هر روز پیچیده تر میشه .


جواب درخواست

امشب بعد از ۶ شب جواب درخواست و نظرم در مورد خواب رو بهش دادم.

گفتم خوابی که گفتی برای من هیچ ارزش و اعتباری نداره.

من تلاش زیادی برای حفظ زندگی کردم . اما خودم رو لایق یه زندگی آروم و با عشق و محبت می دونم . چیزی که چند ساله ازش محرومم.

ما تصمیم گرفتیم جدا شیم پس لطفاً این خواب رو ملاک تصمیم گیری نکن.

ترس تو از آینده بعد از جدایی به من ربط نداره. منم دنبال نیاز هام و کمبود هام هستم. مسلما اینقدر ویژگی خوب دارم که بتونم یه زندگی خوب رو تشکیل بدم.

نظر من رو حتما به مشاوره ات بگو. 

در مورد درخواستت هم دلیلی نداره موافقت کنم. بعد جدایی تا دلت میخواد میتونی تنها باشی. الان من بهت اعتماد کامل ندارم. بعد از اون ماجرا ها هیچ تلاشی برای بازسازی اعتماد نکردی برات اهمیت نداشت منم الان اعتماد ندارم. 

همه اینها رو به مشاورت هم بگو.


خواب عجیب و پیچیده تر شدن قضیه

مدتی بود که تصمیم قطعی برای جدایی گرفتیم. در واقع تمام راه ها و فرصت ها برای برگشتن به زندگی بدون نتیجه بوده.

یه سری مشکلات رو بیان می کرد که واقعا حل شدنی نیستن. مثلا بیماری من که حل شدنی نیست.

ذهنم رو برای جدایی آماده کردم. واقعا به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن اجباری نیست. در خودم چیزی کم نمی‌بینم که دوست داشته نشم ولی اجباری هم نیست که دوست داشته بشم. قرار بود با برادرهاش صحبت کنم در حد صحبت و پیشنهاد.

اینکه  دست از فشار و نصحیت کردن بردارن. برادر هاش هم حرف مامان خدا بیامرزش رو تکرار می کردن. اگه جدا بشی بد بخت میشی . شوهر به این خوبی داری کار داره سالمه دست بزن ندارن خونه داری زندگی داری و از این قبیل حرف های کلیشه ای.

ولی واقعا تو زندگی علاقه نباشه هیچی فایده ندارد.

تصمیم گرفتم باهاشون صحبت کنم که سه سال میگذره و اگه این فشار ها فایده داشت الان زندگی ما بدتر نشده بود. بیاید و ازش حمایت کنید. حمایت کنید تا به اهدافش برسه. اینجوری هم اون راضی هست هم من می تونم به آرامش برسم. حمایت کنید سهمش رو هم بهش بدید شاید واقعا ذهنش جوری شکل گرفته که اصلا این زندگی رو تو آینده خودش تصور نمیکنه. منم دیگه اون آدم گذشته نیستم تنفر و کینه ای ندارم عشق و علاقه ای هم ندارم. کاملا خنثی هستم و فقط به وظایف و تعهداتم در زندگی مشترک عمل میکنم هیچی خوشحالم نمیکنه ناراحتم هم نمیکنه.

قرار بود صحبت کنیم که ناگهان خوابی دیده شد اونم سه بار.

گویا یکی از پرسنل داروخانه برادرش که خارج از کشور هست سه بار خواب دیده که مامانش اومده به خوابش و گفته برو با فلانی و فلانی صحبت کن.

تو خواب اسم های ما رو گفته بود. در حالی که نه اون از ما خبر داشت نه ما از اون. این پرسنل داروخانه قبلا هم خواب های عجیب دیده بود و اسم کسانی رو آورده بود که اصلا نمیشناختشون . در واقع اون خارج از کشوره و ما داخلیم. 

خواب دیده بود که مادرهمسرم اومده به خوابش و گفته این تصمیم همسرم باعث پیشرفتش نمیشه و زندگیش بهتر نخواهد شد.

در حالی که همسرم تمام آرزوها و اهدافش رو بعد از جدایی میدید.

این خواب در تصمیم من و احساس من هیچ تاثیری نداشت. ذهن من برای جدایی آماده شده بود. اما حسابی همسرم رو به هم ریخته. دو سال تمام مامانش نصیحتش می کرد داداشش و ... نصیحت می کردن فایده نداشت مصمم به جدایی بود و جدایی رو پل رسیدن به موفقیت میدید الان که همه چی داره مطابق خواسته اش پیش می‌ره اینجوری که خواب به هم ریخته اون رو.

به من پیشنهاد داده یک ماه ترکش کنم و خودش و بچه مون تنها تو خونه زندگی کنن. در این مورد فعلا سکوت کردم و نظری ندادم. باید ببینم هدفش از این کار چیه و چه خروجی هایی می تونه داشته باشه؟ 

به هر حال این پیشنهاد تبعات خواهد داشت . من یه پدر و مادرم چه توضیحی بدم که میخوام یک ماه تنها بیام پیش شما؟ 

روز پدر

دیروز که تعطیل بودم زود بیدار شدم . پسرم  و  مامانش هنوز خواب بودن. کلا دیوانه خوابه . می‌خوابه بعد که بیدار میشه بخاطر اینکه به کاراش نرسیده و درس نخونده عصبی میشه. بعد ناهارم دو ساعت می‌خوابه دوباره.

صبحانه ام رو خوردم بعد پسرم هم بیدار شد. مامانش هم بیدار شد خواست بره سر خاک باباش واسه روز پدر.

به پسرم صبحانه دادم . گردو رنده کردم و با پنیر بهش دادم. نسبتا خوب صبحونه خورد . 

بعد که مامانش برگشت گفتم امروز صبحونه خوب خورد گردو هم خورد . فقط باید حوصله کنی بهش صبحونه بدی.

از یه جا پر بود. گفت یعنی من برای بچه ام وقت نمیذارم؟ گفتم نه بعضی وقتا صبحونه و ناهار رو یکی می‌کنی چون بیدار که میشی یا تو گوشیت هستی یا سر درس هات. 

داد و بیداد کرد و گفت کی میشه از دستت راحت شم آدم مزخرف.

منم گفتم خودت نمیری من که حرفی ندارم .

ادامه ندادم .

خیلی راحت دروغ میگه  منم میدونم اما چیزی نمیگم. فقط نمیدونم چرا میگه بعد جدایی با هم دوست باشیم. این الان با من دشمنه اهمیتی به خواسته و شرایط من نمی‌ده. هر جور دلش خواست باهام صحبت میکنه بعد دوست باشیم؟ مثل دو تا دوست از هم جدا شیم؟

انگار داستان زیاد خونده. تمام پل های پشت سرت رو خراب کردی بیش از دو سال بهت فرصت دارم باهات خوش‌رفتاری کردم محبت یک طرفه کردم هیچی ازت ندیدم الان میگی دوست باشیم؟ میدونم میخواد ازم پول بگیره یا تو کاراش کمکش کنم . روز قبل اومد بغلم دراز کشید منم دست به صورتش کشیدم و نوازشش کردم. سریع گفت. واسه یکی از کلاس کنکور هام ۳ میلیون پول میخوام. گفتم واسه همین مهربون شدی از این کارا نمیکنی مگه اینکه پول بخوای. (البته الان سال چهارمه کنکور میخونه هر ۴ سال هم کلاس کنکور رفته و بازم نتیجه نگرفته. تعریف کردم چطور دوسال پیش عاشق معلم کنکورش شد و گند زد به زندگی مون  البته گند اولش نبود )

پول رو بهش دادم و بازم رفتارم همون شد که بود .


امروزم بهم میگه حالا روز پدر مبارک باشه بالاخره پدر بچه ام هستی.

منم گفتم چه دوستانه بود.

واقعا به اندازه کافی بهش فرصت دادم برگرده. 

واقعا دیگه تحملش برام سخته حجم زیادی از بیشعوری و خودخواهی رو در خودش گنجونده. امروز بهش گفتم هر برنامه ای برای تقسیم ارث و ... دارین زودتر انجام بدین من دیگه حوصله و تحمل این شرایط رو ندارم.

بعد از ناهار گفتم میخوام بریم بیرون میای؟ گفتم میخوام بخوابم.

فقط دوست دارم یه روز بیاد پسرم بیاد بغلم رو روز پدر رو بهم تبریک بگه. از پدر بودن فقط مسئولیتش رو فهمیدم لذتی ازش نبردم خودش بهش عشق دارم ولی اون مفاهیمی مثل دوست داشتن و ... رو متوجه نمیشه فقط غریزی می‌ره بغل مامانش . از من فرار می‌کنه.


من و پسرم رفتیم حسابی گشتیم و بازی کردیم .خریدم کردیم و ...

برگشتیم خونه هنوز خوابه 

کم آوردم

احساس می کنم به شدت کم آوردم 

خدایا  حق و سهم من از زندگی این بود؟

پسرم که کمتر از ۹ ماهه دیگه زمان رفتن به کلاس اولش هست ولی هنوز مفاهیم رو متوجه نمیشه با اینکه خیلی براش هزینه می کنیم هنوز در درک مفاهیم انتزاعی مشکل داره.

همسرم هم که کلا معلوم نیست چکار داره می‌کنه . تو کنکور که اینقدر ضعف داره واقعا امیدی بهش نیست و کنکور دو روز قبل رو هم بدجور خراب کرده انگار. تو زندگی هم که نه به پسرم رسیدگی که باید انجام بده رو میده نه اصلا توجهی به من داره. هرچند قرار بود تو این مدت باقی مانده رفیق باشیم ولی من که چیزی ندیدم بصورت یک طرفه دارم ازم سواستفاده میکنه . فقط به دنبال رسیدگی به قیافه و اندامش هست بدون توجه به هیچ مشکلی.

شرایط اقتصادی هم داره واقعا بهم فشار میاره و اصلا هم درک نمیشم.

نشده یکبار بیام خونه و با شرایطی روبرو بشم که مشکلات کار و استرس های بیرون رو فراموش کنم. وقتی میام خونه اینقدر همه چیز به هم ریخته است که ترجیح میدم برگردم  سرکارم .

خسته شدم بردیم. واقعا دیگه کشش ندارم این همه درد و مشکل حق من نبود. 

تناقض در گفتار و رفتار

قرار بود برخورد های خوبی با هم داشته باشیم.

تا تابستون آینده که برادرهاش میان ایران و سالگرد فوت مادرش هم هست قرار شد حالا که زیر یک سقفیم هم با هم درست صحبت کنیم هم درست برخورد کنیم. اون همیشه میگه دوست دارم بعد جدایی مثل دو تا دوست باشیم با هم. مشکلات مون رو به هم بگیم.

مد نظرش هم اینه که تا همون تابستون کار پیدا کنه و استقلال مالی داشته باشه و بعد جدا شه.

منم گفتم اگه قرار باشه بعد از جدایی دوست باشیم الان هم باید دوست باشیم دیگه. الان هم باید در گفتار و رفتار دوستانه برخورد کنیم باید درک متقابل داشته باشیم. نمیشه الان لج بازی کنی بعد بخوای دوست باشی. ضمنا هیچ تضمینی وجود نداره بعد ازجدایی بجز موضوع مرتبط با پسرمون موضوع مشکل یا دغدغه مشترک داشته باشیم. من مسئول تصمیم گیری های تو نیستم برده تو هم نیستم. همین الان مگه چقدر دوستانه با من رفتار می‌کنی که انتظار ارتباط دوستانه بعد از جدایی داری؟

البته تو این مدت کم رفتارم خوب بوده خودش چند بار اعتراف کرده که تو خیلی خوبی. من لیاقت تو رو ندارم . البته به نظرم کسی که میگه من لیاقت تو رو ندارم غیر مستقیم بانگ جدایی میزنه.

اون هم رفتار بدی با من نداشته رفتارش خوب بوده با این تفاوت که در رفتار کن محبت هم بود ولی در رفتار اون نیست.

منتظر رسیدن تابستون هستم و اینکه به شدت مشتاقم کار پیدا کنه .