دیشب باهاش صحبت کردم دوباره.
بخاطر پسرمون و این شرایطی که الان هست سعی می کنم رابطه رو در ظاهر هم که شده خوب نگه دارم. اونم همین رو میخواد البته.
اما به شدت واضح هست که چیزی بینمون نیست. اون نمیخواد باشه چون می ترسه از عشق و احساسش به پسره کم سه . منم نمیخوام باشم چون پر از کینه و خشم هستم و همین رو کنترل کنم هنر کردم.
بخاطر دروغ های که میگه و گفته. بخاطر احساسی که کشته نمی تونم باهاش دیگه رابطه عاشقانه داشته باشم. و البته نمی خوام هم داشته باشه چون ضربه بزرگی ازش خوردم.
می دونم این رابطه پایدار نمی مونه و پیرامون بزرگ سه قطعا دلیلی واسه کنار هم بودن نداریم.
ترجیح میدم قلبم با مینا بمونه و با خاطراتش زندگی کنم
کنکور تموم شد
دیگه بهانه کنکور نداریم دیگه بهانه وقت ندارم ندارم
یه هفته از کنکور گذشته یه هفته کامل تو خونه خودت بودی اما هیچ کاری نکردی. دست به سیاه و سفید نزدی.
خونه ات از خونه مجردی پسر ها به هم ریخته تره یا سرت تو گوشیت هست یا خوابی یا مثلا کتاب می خونی.
فشار ها رو هم کمتر نشده.
خیلی خسته هستم خیلی
امیدوارم سرت به سنگ بخوره بدجور هم به سنگ بخوره.
زندگی من رو تباه کردی منی که تو این جامعه خراب سالم زندگی کردم.
حالم ازت به هم می خوره
قول داده بودی کنکور تموم شه با دلت جبران کنی. دلت مستراحه نمیخوام بوش رو حس کنم.
بعد از این همه ماجرا و کشمکش
بعد از اون همه تحمل استرس و فشار و آسیب هایی که بخاطر بیماریم و استرس وحشتناکی که بهم وارد کردی دیدم.
فازت رو نمی فهمم.
میگی میخوام جبران کنم. میگی با دلم جبران می کنم.
اما هر شب و هر شب بازم به اون میگی دوست دارم و پیامای عاشقانه میدی بهش!
درک نمی کنم مگه میشه یه آدم این همه قشنگ تظاهر کنه؟
هیچ صفتی بهت نسبت نمیدم اما من خر نیستم!
درک نمی کنم چطور می تونی چنین رفتاری داشته باشی!
برای من هم پیش اومد که بهم چنین پیشنهاداتی شد اما تعهد به ازدواجم نذاشت خطا کنم.
بازم که عکست رو استوری کردی.
بازم رفتم به قدیما.
بازم فهمیدم چی رو از دست دادم.
باز فهمیدم عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه.
این ارسال برای استوری کسی هست که اولین بار باهاش عشق رو تجربه کردم و ربطی به مامان پسرم نداره.
امروز یه استاتوس در مورد تاوان دادن و دل شکستن گذاشتم در واقع یه پیام بود خطاب به خودم و دوست داشتم مینا ببینتش و اتفاقاً مینا دید و جواب داد آیا فایده داره!؟
بعدش کلی چت کردیم فهمیدم مدیر دبستان شده بازم ازش حلالیت طلبیدم و بازم خیلی درد کشیده جوابمو نداد.
ولی چت باهاش حس خوبی بهم میداد واقعا حس خوبی داشتم امیدوارم بتون حلالم کنه یکم باهاش درد دل کردم بهم گفت همه هدیه هایی که بهش دادم رو نگه داشته
امیدوارم واقعا خوشبخت بشه انقدر حس خوشبختی داشته باشه که بتونه منو ببخشه.
میگفت یه روزی فیلم زندگی منو میبینی فیلم درد های کشیدم خدا نشونت میده منم فیلم زندگی تورو میبینم با من چیکار کردی منم بهش گفتم من همه حقیقت رو بهت گفتم چیز جدید نمیبینی.
گفت ولی من دوست دارم تو زندگی منو ببینی گفتم اینجوری می خوای منو زجر بدی. گفت نه. گفتم خوب بگو گفت میخوای یه کتاب بخونی گفتم یعنی دردهات یک کتاب میشه؟
خلاصه که حس خوبی بود هرچند حس کردم خشم پنهان بهم داره
این روز ها من درگیر حمله نصفه و نیمه ام اس هستم اونم بعد از 10 سال که حمله ای نداشتم
اینقدر استرس و فشار بهم وارد شد که بالاخره کار دستم داد.
و تو همچنان بی خیال و درگیر درس و احساسات احمقانه هستی
هر چند کمترش کردی اما می دونم هنوز احساست مال اونه.
حتی حاضر شدی تمام مهریه ات رو ببخشی ولی من رسوایی راه نندازم. این رو به حساب حق سکوت یا باج نذار.
مجبور بودی مهریه رو ببخشی چون لیاقت گرفتنش رو نداشتی. تو زندگی هیچی کم نداشتی اما چون جنبه نداشتی صداقت و عشق و محبت من رو بد تعبیر کردی.
فعلا صبر می کنم. تا تکلیف وضع جسمانیم مشخص شه. اگه احساست رو ادامه دار کنی تاوانش رو به بدترین شکل خواهی دید.
فعلا از حضورت فقط استفاده جسمی می کنم چون بیش از این لیاقت نداری. هر چی هم تو گوشت میگم الکی هست چون وقتی قلبی و واقعی بود قدرش رو ندونستی
خدایا دلم خیلی گرفته.
حالم خیلی عجیبه
تا کی باید تحمل کنم
تا کی صبر کنم
خودت کمکم کن که توانا ترینی