خدایی که در این نزدیکی نیست

دم صبح شیرین ترین خواب زندگیم رو دیدم. پسرم کنار نشسته بود و باهام با همون زبون بچگی حرف میزد. چقدر لذت بخش بود. وقتی بیدار شدم کنارم بود یه لحظه فکر کردم داره باهام حرف میزنم گفتم بابا چی گفتی قربونت برم دوباره بگو. اما چیزی نگفت مثل همیشه. الان دو سال و پنج ماهش هست و هیچی نمیگه حتی مامان بابا. کاش همش خواب بودم.

وقتی میگیم چرا خواسته هامون اجابت نمیشه یه عده  میگن  چون با تمام وجود ازش نخواستی وگرنه میده بهت.

من با تمام وجود ازش خواستم اما بازم نمیده.

نمی دونم شایدم نیست که بده شاید گذشته رفته. شاید ما رو نمی بینه.

شایدم کلا همه اینها ساخته ذهن بشر هست و خدایی نیست هیچ وقت نبوده.

من خدا رو در هیچ چیز ندیدم. خیلی گشتم نبود. خیلی صدا کردم کسی جواب نداد.