روزای سخت

وقتی به زن دایی اش زنگ زدم و همه چیز رو گفتم ازش خواستم به دایی اش هم خبر بده

من فقط طلاق می خواستم . 

بعد زنگ زدم به خاله اش. به اونم گفتم. خاله ای که نزدیک ترین آدم به مادرش بود و بچه ها هم بهترین رابطه  رو تو فامیل دارن.

قرار شد در اسرع وقت جلسه ای برگزار بشه و وضعیت همه چیز مشخص بشه . جلسه با حضور ما و سه نفری که در جریان قرار گرفتن. 

شب تو خونه من بودم و همسرم و پسرم. گوشی همسرم رو گرفتم . دیدم یه پیام به یه شارلاتان در تلگرام داده. کسی که به ادعای خودش طلسم و جادو و ... می‌کنه.

اون پیام نوشته بود بالاخره من به بابک می رسم یا تنها راه رسیدن به بابک مرگ شوهرمه.

این رو که خوندم خیلی به هم ریختم. به هم که ریخته بودم خیلی عصبانی شدم. من قبلا فقط یه سیلی بهش زده بودم اما اینبار برای اولین بار کتکش زدم. خیلی هم زدمش . با قدرت تمام به بازوش و پشتش ضربه میزدم. کاملا قرمز شده بود. سیلی هم بهش زدم.

حس میکردم دارم تلافی تمام رفتار هایی که در حقم کرده  و انجام میدم.

بعدش بهش گفتم گمشو برو خونه خواهرت.

هیچ وقت اینقدر عصبانی نبودم. تمام بدنم گز گز میشد پاهام بی حس بود. احتمالا یه حمله ام اس رو تجربه می کردم تو اون لحظات یا در آینده نزدیک.

می گفت ببخشم فقط گریه می کرد. گفتم برای این حرف ها دیگه دیر شده . تو چطور تونستی چنین کاری بکنی.

گریه می کرد. گفت الان یک ساله به مشاورم همین رو میگم.

گفتم کمبود دارم احساس حقارت میکنم . من میخواستم دکتر بشم اما نشدم. این عقده باعث شد به سمت دکتر ها جذب بشم. تمام هدف و برنامه ام این بود که یه دکتر رو مال خودم کنم. عقده دکتر شدم دارم. تمام شب رو اصرار می کرد که من می دونم اشتباه کردم من میدونم دروغ گفتم. من می‌خوام جبران کنم. 

گفتم قبلا همه این حرفا رو زدی.

گفت اینبار جدی میگم حتی زندگی رو جهنم کنی میخوام بمونم .

گفتم برو پی زندگیت نیاز نیست منتظر مرگ من باشی برو هر جا دوست داری. برو با هی کی دوست داری باش برای من هیچ اهمیتی نداری دیگه.

فقط  گریه می کرد و می‌گفت بذار جبران کنم و بذار زندگی رو برات بهشت کنم. اون شب گذشت. قرار شد فردا شب خونه دایی اش جمع بشیم .

شب خیلی بدی بود. کلافه و ناامید بودم. هر جور بود گذشت .

فرداش سرکار کلا  کلافه بودم. هی بهم زنگ میزد و فقط جوابم یه کلمه بود طلاق. 

عصر داشتم می رفتم یه نظارت ساختمون که تصادف کردم. با اینکه مقصر تصادف نشدم اما کاملا حواسم پرت بود . فقط خسارت بدنه بود . 

شب شد رفتیم خونه دایی اش. زن دایی و خاله اش هم بودم. سکوت خاصی بود. بعد بهم گفتن بفرمایید .

شروع کردم صحبت کردن خیلی سخت صحبت می کردم. بدنم یخ بود.

چون خیلی ماجرا رخ داده بقیه اش رو بزودی می نویسم الان انگشتم بی حس شده یکم.

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 01:26 ب.ظ

ای بابا ،امیدوارم زودتر بهترین راه حلو پیدا کنید
واقعا زندگیتون خیلی سخت شده خدا خودش کمک حالتون باشه

سپاس از شما

نرگس دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 11:37 ب.ظ

هر کس دیگه ای هم جای شما بود قطعا عصبی و داغون میشد. در تمام این سالها شما صد خودتون رو گذاشتید وگرنه تحمل این شرایط واقعا کار هر کسی نیست. الهی خدا نور بپاشه به زندگیتون.
همسرتون جذب آدمهایی میشه که دفعش کنن این یعنی تله بی ارزشی و رها شدگی داره.

مگی سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 07:39 ق.ظ

پناه بر خدا
وقتی خودم رو میذارم جاتون فکر می‌کنم احتمالا منم بودم نمیتونستم کنترلی روی رفتارم داشته باشم، شاید کتکم میزدم(من از اونام که فکر میکنم زدن و تنبیه بدنی برای هیچ سنی هیچ توجیهی نداره) ولی فکر میکنم تو شرایط مشابه هر کی بود واکنشش همین بود احتمالا

تو این همه مدت هیچ وقت برخورد فیزیکی نداشتیم. واقعا اون لحظه مغزم فقط همین دستور رو داد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد