افکار در تنهایی

بعضی وقت ها فکر میکنم نباید این رفتارها رو می کردم.

فکر میکنم فرصتی نیاید میدادم.  عشق و احساسی نیست و من خودم رو گول میزنم. حس میکنم دل و احساسم به  اون چیزی که می‌خواسته نرسیده.

نه اینکه اتفاق جدیدی افتاده باشه اما این ها نشخوار های ذهنی من هستن.

حس میکنم خیلی شکستنی ها شکسته و ممکنه هیچ وقت درست نشه.

اون رضایتی که باید از زندگی رو داشته باشم ندارم. نمیگم حق با من هست شاید نباشه شاید من باید دیدم رو عوض کنم.

دو ماهی که گذشت

رفتارش کم کم بهتر شد. اینبار متفاوت با گذشته.

همش بهم میگفت چقدر صبوری کردی چقدر گذشتی هیچ کس اینجوری نمی‌کرد. نگاهش متفاوت شده بود. دقیقا دنبال اون چیزایی بود که من رو خوشحال میکرد من رو راضی می کرد.

مثل سابق ازم می پرسید ناهار چی میخوای شام چی میخوای.

به حالم و خستگی ایم اهمیت میداد. کاملا متفاوت شده بود.

انگار فهمیده بود که ته این رفتار ها هیچی نیست

بارها بهم میگه اگه کسی بمونه پیشم فقط تویی. 

رابطه مون کم کم خوب شده. 

دیگه چیزای الکی نمیخره .البته هنوزم تو خریدهای زیادی با هم مشکل داریم اما خیلی بهتر شده.

پولش رو پس انداز می‌کنه.

رفتار و محبتی که می‌کنه باور پذیر شده برام. انگار نقش بازی نمیکنه.

منم باهاش خوشرو هستم اما حالم بعضی وقت ها خوب نیست. خرابم.  تحمل و پذیرش گذشته برام راحت نیست.

وقتی حالم خوب نیست می فهمه و میاد پیشم سعی می‌کنه کمکم کنه.

این مدت خیلی درگیر کارای پسرمون هم بود. برای سنجش دبستان کلاس خصوصی داشت و می بردش. هر وقت من خسته بودم کلاس های درمانی رو اون می برد .

چند روز پیش تولدم بود. سوپرایزم کرد. گفت شام بریم رستوران . بعد اونجا پدر و مادرم هم گفته بود بیان. 

و یه مراسم خوشگل برام گرفته بود که به شدت غافل گیرم کرد.

تمام پس اندازی که این مدت داشت رو هم داده بود واسه برگزاری این مراسم. چه ماهیانه ای که من بهش میدادم چه درآمدی که از ارثیه داشت.

فعلا که شرایط خوب شده آرامش برگشته .ولی متفاوت از گذشته. به نظر میاد داریم به روز های گذشته دور برمیگردیم.

ادامه ماجرا

شروع کردم به صحبت کردن. خیلی سخت صحبت می کردم  هم واژه ها رو راحت پیدا نمی کردم هم اینکه صحبت کردن در چنین موردی واقعا سخت هست. همسرم تمام مدت  سرش پایین بود بالا نمی‌آورد.

خاله اش هم زمین رو نگاه می کرد. خودمم چشم تو چشم کسی نمی‌شدم. از اول گفت. از اینکه بار اول بعد فوت پدرش با یکی ارتباط داشت . رابطه ای که بین ما خراب شد . بعد ها که دوباره رابطه جدید پیدا کرد. شرایط بیماری خودم رو گفتم . شرایط پسرمون رو شرح دادم.

گفتم با این ماجرا ها اومدم  در شرایط بدون تنش از هم جدا شیم.

بعد دایی اش رو به همسرم کرد و گفت تو حرف بزن.

اون گفت همه این حرف ها رو قبول دارم. توجیهی براشون ندارم . میدونم اشتباه کردم و خیلی اذیتش کردم. ولی نمی‌خوام جدا شم. میخوام بمونم و زندگی ام رو دوباره بسازم. واقعا میخوام جبران کنم. هم برای پسرم هم شوهرم. من زندگیم رو دوست دارم نمیدونم چرا این کارا رو کردم.

زن دایی و خاله اش هم حرف زدن. دایی اش آخرین نفر حزف زد.

گفت من شوکه شدم . بخاطر آبرو داری که کردی تشکر میکنم چنین رفتاری تا حالا تو خانواده ما نبوده. ازت هم عذرخواهی می کنیم و شرمنده هستیم. بعد گفت به نظرم همسرت یک بیمار روحی شدید هست و همین الان باید بستری بشه. این کار ها از یه آدم سالم بعید هست.

صحبت ها رفت به سمتی که اگه من رضایت داشته باشم یه مدت کوتاه فرصت بهش بدیم به زندگی برگرده مشاوره اش رو ادامه بده و تعهد کتبی بده . اگه شرایطی هم من دارم بگم و اون شرایط رو هم تو تعهد کتبی اش بیاره. 

من به همسرم نگاه کردم . واقعا اینکه چنین آدمی رو بتونم بپذیرم یا نه رو مردد بودم. از طرفی پسرم هم کاملا یه شرایط امن میخواست و بیشتر از اون به وجود همسرم نیاز داشت. داشتم فکر میکردم باید چکار کنم. با این آسیب هایی که به روح و جسمم وارد شده چکار کنم.

 با یه جمله شروع کردم. گفتم اگر همسرم بمیره من باید چکار کنم؟ هیچ تضمینی وجود نداره که آدم ها تا کی زنده هستن. من میتونم فرض کنم همسرم مرده و مجبورم خودم پسرم رو بزرگ کنم. همه سختی ها و مشکلات هم برای خودمه.

اونم می تونه فرض کنه پسری نداشته و راحت بدون هیچ قید و بندی هر کاری دوست داره انجام بده هر جوری دوست داره زندگی کنه.

درخواست طلاقم رو ثبت میکنم. تا اون زمان ببینم چطوری میخواد جبران کنه و چطوری زندگی میسازه. تا زمان رسیدن وقت مشاوره طلاق یه فرصت هست براش. اما دلیل براین نیست که جدا نشم.

یه تعهد هم باید بنویسه در حضور شاهد ها. اینکه اگه کوچکترین خطایی ازش سر بزنه یا کوچکترین رابطه پنهانی یا کسی داشته باشه تحت هر عنوانی  هم کلاسی باشه، استاد باشه و ... هیچ گونه ادعایی نسبت به حضانت و نگهداری فرزندمان و دیدارش نداشته باشه.

بازم تعهد بده که هر مورد مزاحمت یا پیام شخصی که بهش داده میشه رو به من خبر بده.  چند تا تعهد دیگه هم داد. همه رو مکتوب کرد.

بحث گوش مالی بابک هم شد. چیزی که هم در من رو خنک می کرد هم اینکه خواست دایی اون بود . اما دستمون زیر سنگ بود چون بیشتر ارتباط و پیام ها از طرف همسرم بود نه بابک. اون ردی از خودش بجا نمی‌گذاشت. اون شب گذشت. وقتی برمیگشتم خونه من هنوز تو حال و هوای جدایی بودم و همسرم تو حال و هوای ساختن دوباره زندگی . زندگی که اوایل خیلی قشنگ بود. رفتیم پسرم رو از خونه بابام آوردیم و برگشتیم خونه.

بهش گفتم این دو روز فقط به جدایی فکر می کردم انتظار نداشته باش رفتارم باهات مثل قبل باشه . هر موقع هم حس کنم ادامه زندگی فایده نداره می‌ذارم میرم دیگه من رو نمیبینی . هزینه زندگی پسرم رو هم کاملا میدم . من فقط دنبال آرامش هستم که تو ازم گرفتی.

گفت میخوام جبران کنم . زندگی رو واست بهشت کنم. ارزش رفتاری که این مدت باهام داشتی رو می دونم . زندگی رو واست بهشت میکنم حتی اگه تو واسم جهنمش کنی. 

ادامه دارد

روزای سخت

وقتی به زن دایی اش زنگ زدم و همه چیز رو گفتم ازش خواستم به دایی اش هم خبر بده

من فقط طلاق می خواستم . 

بعد زنگ زدم به خاله اش. به اونم گفتم. خاله ای که نزدیک ترین آدم به مادرش بود و بچه ها هم بهترین رابطه  رو تو فامیل دارن.

قرار شد در اسرع وقت جلسه ای برگزار بشه و وضعیت همه چیز مشخص بشه . جلسه با حضور ما و سه نفری که در جریان قرار گرفتن. 

شب تو خونه من بودم و همسرم و پسرم. گوشی همسرم رو گرفتم . دیدم یه پیام به یه شارلاتان در تلگرام داده. کسی که به ادعای خودش طلسم و جادو و ... می‌کنه.

اون پیام نوشته بود بالاخره من به بابک می رسم یا تنها راه رسیدن به بابک مرگ شوهرمه.

این رو که خوندم خیلی به هم ریختم. به هم که ریخته بودم خیلی عصبانی شدم. من قبلا فقط یه سیلی بهش زده بودم اما اینبار برای اولین بار کتکش زدم. خیلی هم زدمش . با قدرت تمام به بازوش و پشتش ضربه میزدم. کاملا قرمز شده بود. سیلی هم بهش زدم.

حس میکردم دارم تلافی تمام رفتار هایی که در حقم کرده  و انجام میدم.

بعدش بهش گفتم گمشو برو خونه خواهرت.

هیچ وقت اینقدر عصبانی نبودم. تمام بدنم گز گز میشد پاهام بی حس بود. احتمالا یه حمله ام اس رو تجربه می کردم تو اون لحظات یا در آینده نزدیک.

می گفت ببخشم فقط گریه می کرد. گفتم برای این حرف ها دیگه دیر شده . تو چطور تونستی چنین کاری بکنی.

گریه می کرد. گفت الان یک ساله به مشاورم همین رو میگم.

گفتم کمبود دارم احساس حقارت میکنم . من میخواستم دکتر بشم اما نشدم. این عقده باعث شد به سمت دکتر ها جذب بشم. تمام هدف و برنامه ام این بود که یه دکتر رو مال خودم کنم. عقده دکتر شدم دارم. تمام شب رو اصرار می کرد که من می دونم اشتباه کردم من میدونم دروغ گفتم. من می‌خوام جبران کنم. 

گفتم قبلا همه این حرفا رو زدی.

گفت اینبار جدی میگم حتی زندگی رو جهنم کنی میخوام بمونم .

گفتم برو پی زندگیت نیاز نیست منتظر مرگ من باشی برو هر جا دوست داری. برو با هی کی دوست داری باش برای من هیچ اهمیتی نداری دیگه.

فقط  گریه می کرد و می‌گفت بذار جبران کنم و بذار زندگی رو برات بهشت کنم. اون شب گذشت. قرار شد فردا شب خونه دایی اش جمع بشیم .

شب خیلی بدی بود. کلافه و ناامید بودم. هر جور بود گذشت .

فرداش سرکار کلا  کلافه بودم. هی بهم زنگ میزد و فقط جوابم یه کلمه بود طلاق. 

عصر داشتم می رفتم یه نظارت ساختمون که تصادف کردم. با اینکه مقصر تصادف نشدم اما کاملا حواسم پرت بود . فقط خسارت بدنه بود . 

شب شد رفتیم خونه دایی اش. زن دایی و خاله اش هم بودم. سکوت خاصی بود. بعد بهم گفتن بفرمایید .

شروع کردم صحبت کردن خیلی سخت صحبت می کردم. بدنم یخ بود.

چون خیلی ماجرا رخ داده بقیه اش رو بزودی می نویسم الان انگشتم بی حس شده یکم.