مشاور

دو جلسه از گفتگوی تو با مشاور میگذره.

امروز جلسه دوم بود البته بصورت تلفنی انجام میشه چون مشاور تهران هست.

تو برنامه داری که مشاوره رو بلند مدت ادامه بدی برای اینکه  شناخت کاملی از خودت و شخصیت و چرایی رفتار هات به دست بیاری.

امروز منم بیست دقیقه آخر وقتت رو باهاش صحبت کردم.

دو دغدغه اصلیم رو بهش گفتم.

یکی اینکه من اصلا باور ندارم تو پشیمون شدی و می خوای جبران کنی. تو مجبور شدی بگی  پشیمونم. چون چاره ای نداشتی. مامانت نمی پذیرفتت و عملا شرایط سختی پیش روت بود.

اگه حق انتخاب داشتی برگشتن  ارزش داشت. تو انتخابی نداشتی .

این ها رو به مشاور گفتم. اونم بهم حق داد اما گفت باید صحبت کنید و گذر زمان مسایل رو مشخص می کنه و نمی تونی زیاد تظاهر کنی.

پرسید پس چرا جدا نشدی.

منم گفتم خب وقتی پسرم تو خونه این همه خوشحال و شاد بود نتونستم این رو ازش بگیرم. اما پسر من همیشه بچه نیست. بزرگ میشه. این تصمیم من موقتی هست تا تکلیف رفتار تو مشخص بشه.

فعلا مشاوره رو ادامه بده منم هر موقع نیاز باشه وقت میگیرم.

اما تا امروز از نظر من چیزی عوض نشده

چهار روزه برگشته

پنجشنبه وقتی حرف های داداشت رو شنیدم تصمیم گرفتم اجازه بدم برگردی.

وقتی برگشتی ظاهر قضیه خوب بود.

اما از ته دلم نمی تونم بپذیرمت. اون همه دوست داشتن هایی که بهش گفتی رو نمی تونم فراموش کنم.

رابطه مون قطعا  نه مثل قبله نه طبیعی.

اما پسرمون خیلی تو خونه خوشحاله خیلی بازی می کنه نفسمون رو گرفته. این تنها دلیلی بود که اجازه دادم برگردی.

اگه خوب شی اگه عوض شی اگه همه چیز رو هم جبران کنی بازم فراموش کردن اون رفتار هات شدنی نیست.

باور کردنی نیست دوست دارم گفتن هات. اگه منم گفتم باور نکن.

بمون و فعلا زندگی کن تا در آرامش بتونیم بهترین تصمیم رو برای آینده پسرمون بگیریم.

راستی امروز تولد مینا هست. تولدت مبارک

شروط من برنامه های تو

من شرط گذاشتم برگردی و زندگی آن رو درست کنی. جبران کنی.

 خونه ات به هم ریخته نباشه. گوشه گوشه خونه لیوان و قاشق و ظرف نباشه.

گفتم وقتی من خونه نیستم بساط درس رو پهن کن وقتی اومدم جمع  کن که کلا من نبینم. به هم میریزم ببینم کتاب و جزوه هات رو.

تو میگی من ناخنم رو می کارم دماغم رو عمل می کنم  سینه ام رو لیفت می کنم  موهای بدنم رو لیزر می کنم  می خوام شروع کنم به تدریس زیست. کلاس آنلاین ورزش برم . کلاس آنلاین زیست برم.جالبه چطوری میخوای تدریس کنی که خودتم هنوز کلاس میخوای بری.

تو برنامه هات چیزی از جبران گذشته نبود. فقط اجرای اهداف شخصی خودت بود


کافی شاپ

دوشنبه رفتیم کافی شاپ برای حرف زدن.

البته بگم محیط باز بود بخاطر کرونا خیلی رعابت کردیم.

می گفت میخوام برگردم.  اما شرط و شروط داشت با مشاور صحبت کرده بود. بازم وقت مشاوره گرفته گویا میخواد لایه های ذهنش رو باز کنه.

تو کافی شاپ من حرف هام رو زدم گفتم که علاقه ای بهش ندارم . نمیتونم باور کنم دوستم داره چون قبلا بار ها گفته ندارم و بار ها به یکی دیگه گفته.

دیروز پسرم رو بردیم پارک در واقع دکتر بعد پارک.

دکتر برامون نامه نوشت که پسرمون کم توانی ذهنی داره  و حداقل یک سال باید مداوم کاردرمانی ذهنی و گفتار درمانی بشه.

بعدش رفتی پارک اونجا هم حرف زدیم.

یکی از شرایط من برای برگشتنش این بود که داداش هاش و مامانش در مورد ادامه یا قطع زندگی ما و رفتاری که انجام داده نظر بدن.

آخه سکوت اونا جالب نیست. تو خانواده شون داداشش طلاق گرفته و خواهرش هم دوبار طلاق گرفته. یادمه قبلا سر بحث ها می گفتن که ما فلان موقع گفتیم ازدواج نکن ادامه نده بیا آخرش طلاق گرفتی.

نمیخوام چند سال دیگه هم همین حرف رو در مورد ما بزنن.

اگه موافق جدایی هستن همین الان بگن.

اون گفت هنوز کسی نظرش رو نگفته.

بهم میگه بخاطر پسرمون میخواد برگردم. منم گفتم بخاطر پسرمون نیاز نیست برگردی. وقتی هیچ علاقه ای به من نداری منم به تو ندارم.

واقعا مردد هستم. زندگی که هیچ علاقه ای توس نیست درسته ادامه پیدا کنه؟ فقط بخاطر داشتن بچه؟

منم بهش گفتم شرایط من رو برآورده کن برگرد اگه دیدم عاطفه ای نیست قطعا از منبع دیگه ای واسه خودم تامینش می کنم.






اظهار پشیمانی

هفت روز قبل با جدیت تمام از اینکه قطعا جدا میشی حرف زدی.

مثل همیشه اظهار لطف بیکران رو شامل حال من کردی و تنفرت رو اعلام کردی.

بعد از دو روز که خونه مامانت بودی پیام دادی که میخوای برگردی. پشیمونی.

البته دلیلش رو می دونم.

من با پسره صحبت کرده بودم. گفته بودم اگه تو همه اپلیکشن ها بلاکت نکنه و تمام راه های ارتباطی رو مسدود نکنه دیگه سرکارش با من نیست با مامانت هست. خیلی با  احترام و بدون تهدید باهاش صحبت کرده بودم. تهدید تف سر بالا بود در واقع. اون که جوابت رو نمی داد که بخواد متهم باشه. اما خب ظاهرا همه جا بلاکت نکرده بود و تو به پیام دادن هات ادامه داده بودی. منم طبق صحبتم شماره اش رو دادم مامانت.

مامانت هم با پسره صحبت کرد. البته با شیوه و منطق خودش 

بعد پسره بهت زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو دستت.

دیدی که چاره ای نداری. بهم پیام دادی میخوام جبران کنم میخوام برگردم. اما وقتی این حرف ها رو زدی که تنها گزینه پیش روت بود. از نظر من ارزش نداره . اما همیشه پسرم جلو چشامه. اینکه اون بیشترین آسیب رو میبینم.

خیلی فکر کردم. یه سری چارچوب ها و شرایط برای برگشتن تو اعلام کردم. خودتم می دونی سواستفاده نبوده هیچ کدوم. گفتی همه رو می پذیری البته که هنوز هیچ کدوم عملی نشده و هنوز اجازه برگشتن نداری.

خیلی جالبه که برادر هات و مادرت ۷ روزه در قبال رفتن تو سکوت کردن هیچی نگفتن.  کم کم داره باورم میشه که انگار من مقصرم 

به هر حال تا ۲۶ مرداد که نوبت مشاوره برای جدایی داریم فرصت داری اون شرایط رو انجام بدید وگرنه مسیر قبلی رو ادامه میدم.

به نظرم پسرم به یه پدر سالم ولی جدا شده از مادر بیشتر نیاز داره تا به پدر معلول ولی در کنار مادر. وجود تو بدون تغییر استرس خالص هست واسه من

این سه روز

جمعه صبح وقتی دیدم دوباره صبح پیام عاشقانه دادی بهش آشفته شدم.

قرار شد جدا شیم. تو هم با قاطعیت حرف از جدایی زدی.

رفتی خونه مامانت و هنوزم اونجایی.

شنبه پیام دادی پشیمونم و می خوام برگردم. ۸ ماه منو زجر دادی یه شبه پشیمون شدی؟

منم  گفتم دیگه دیر شده وقتی که بهت تذکر می دادم باید متنبه می‌شدی

دیروز نتایج کنکور اومد. خدا باهام حرف زد. رتبه کنکورت خیلی خراب شده حتی منم باور نمی کنم خیلی وحشتناک خراب شده ۱۰۰۰۰ خیلی بالاست.

اما چیز عجیب تر درصد ریاضیات هست. منفی ۸

آخی که من می گفتم شبا چت نکن می گفتی استاد ریاضیم فقط شب ها هست فقط آخر شب هست برای رفع اشکال بهش پیام میدم.

ظاهراً خیلی رفع اشکال های خوبی انجام داده که ریاضی رو منفی زدی.

بهترین معلم ریاضی شهر.

خدا جوابت رو داد. شاید حقت نبود رتبه ات این بشه ولی جواب خدا به دروغ ها و پنهانکاری هات همین بود.

همه چیز تمام شد

امروز باز هم بر خلاف همه قول و قرار ها دیدم که به احسان پیام عاشقانه داده بودی. 

من هم به احسان زنگ زدم هم به مامانت زنگ زدم.

همه اون چیزی که ماه ها تو دلم بود رو گفتم.

بعدم اومدم به خانواده خودم گفتم.

اونا شوکه شدن.

اما دیگه خط پایان رد شد.

الان دیگه منتظرم فردا بری درخواست جدایی بدی.

دیگه جایی تو زندگی من نداری.

نخواستی برگردی خیلی فرصت داشتی. نمی خوام برگردی حتی اگه بمیری.

نیمه تاریک وجود

خب چت هایی که با مینا می کردم مثل اس ام اس بازی های سال ۸۶ نبود قطعا.

هر دو ۱۴ سال بزرگ تر شدیم و الان هم قرار نبود مثل دو معشوقه با ۷م حرف بزنیم.

من بیشتر دنبال حلالیت طلبیدن بودم و اون بیشتر دنبال چرا ها

البته که مینا خیلی بزرگ شده بود خیلی متفاوت شده بود و دل من براش رفت دوباره. خیلی عاقل و منطقی شده بود.

لابلای حرفاش یه کتاب معرفی کرد. نیمه تاریک وجود. بهش ایمان داشتم اون زمان داشتم کتاب بیشعوری رو می خوندم زود تمومش کردم و دیشب سریع کتاب رو خریدم. از امروز هم شروع کردم به خوندن کتاب نیمه تاریک وجود.

به نظرم کتاب خوبی میاد البته مینا تاییدش کنه حتما کتاب خوبیه.

نمی دونم آینده چی میشه. نمی دونم سرنوشت من رو خدا چطوری رقم می‌زنه. اما میدونم مینا تو قلبم میمونه. حتی اگه فقط به عنوان یه دوست و معشوقه قدیمی. آدم های خوب فراموش نمیشن حتی اگه اون فراموشم کنه