بهبود شرایط

اول تشکر می کنم از همه مخاطبانی که نظر میدن. نظرات رو به دقت می خونم و بهشون اهمیت میدم البته ممکنه جواب ندم چون سوال و جواب که نیست.

این چند روز یعنی وقتی از ماموریت برگشتم و از قرنطینه خارج شدم میشه دقیقا سه روز، سعی کردم رفتار متفاوتی داشته باشم.

با احترام  برخورد کردم. محبت کردم و خیلی با لبخند و خوشرو باهاش صحبت کردم.  جو خونه خوب بوده. اونم رفتار خوبی با من داشته.

البته واقعا راحت نبود برام بخوام شروع کنم به محبت کردن ممکنه مشکل از من باشه اما واقعیت اینه که راحت نبود بخوام به کسی محبت کنم که رفتار های بدی نسبت بهم داشته

گاهی نگران میشدم نکنه از این رفتار برداشت اشتباه کنه. اما  من هدفم این بود حالا که قرار هست با هم زندگی کنیم تو جهنم زندگی نکنیم. اینجوری نه تنها برای خوئمون بلکه بسیار بیشتر برای پسرمون هم بهتره. چند تا برنامه داشت که دوست داره انجام بده به همش اکی دادم.  سعی کردم درکش کنم. فعلا شرایط خوبه. امروز کاردرمان و گفتار درمان از پسرمون خیلی راضی بودن .

درسته فقط سه روز هست که جو بسیار خوب شده اما میشه این رو ادامه دار کرد.

فقط یه نگرانی همیشه میاد به ذهنم. یعنی در واقع حرف های تلخی که بار ها و بار ها زده مرور میشه و آزارم میده. خیلی دوست دارم استقلال مالی پیدا کنه ببینم تا الان تظاهر می کرد یا نه! آخه یه بار من بهش گفتم جدا شیم. مصمم هم بودم و بود. حتی قرار شد خونه ای که داریم دست اون و پسرم باشه که توش زندگی کنن و هزینه های پسرم رو بدم . اونم موافق بود ولی بعدش گفت نه من میخوام زندگی کنم ولی مشخص بود داره تظاهر می کنه.  علت اصلیش نداشتن منبع درامد مستقل بود.

برای همین نمی تونم بپذیرم که واقعا میخواد زندگی کنه و به اجبار نمونده.

یه بار به مامانش گفتم شما به زندگی ما خیانت کردید. اگه شما به  دخترتون می گفتید که می پذیرینش و ارثیه ای که داره رو بهش میدین اون از نظر مالی تامین بود و اون موقع اجباری برای بودن با من نداشت و اگه می موند انتخابش بود نه اجبار.

این افکار رو سعی کردم تو ذهنم بایگانی کنم و خوش برخورد باقی بمونم.

میشه با هم زندگی کردو به هم محبت داشت همدیگه رو درک کرد و به هم احترام گذاشت بدون اینکه عشقی در کار باشه. به شرطی که تعهد به زندگی رو داشته باشیم.

قبلا می گفت من دوست دارم یه دوست پسر داشته باشم!!! من واقعا نمی فهمیدمش. یه زن به شوهرش بگه دوست پسر میخوام. گفتم میخوای چکار؟   می گفت یه سری حرف هست که نمیشه به دخترا گفت باید به پسر بگی!!!  این رو هم نمی فهمیدم.



ماموریت

من جمعه هفته گذشته مجبور شدم یه ماموریت فوری برم کرمان

قلقلک شدم  و یه عکس از خیابون استوری کردم.

مینا پیام داد کرمانی؟

گفتم آره.

گفت کجایی گفتم کجا هستم.

می دونستم مینا هم کرمان هست. کلا دوست نداشتم برم این مأموریت رو. ولی مجبور بودم.  خلاصه کلی با مینا چت کردم. از اینکه چی شد که من اون رو رها کردم و اون چکار می کنه و ...

گفت از یکی خوشش اومده و باهاش در ارتباط هست. من خوشحال شدم اون بعد از ۱۲ سال بالاخره تونست به یکی علاقه مند بشه.

واقعا دختر دوست داشتنی و زیبایی هست. یکم از گذشته گفتیم. اون از خواستگار هاش می گفت که بخاطر عدم اعتماد به پسرا رد می کرد. بهش گفتم به این یکی اعتماد کن. یکم راهنماییش کردم.

دیدارمون مشکلی رو حل نمی‌کرد برای همین نه من نه اون پیشنهادی برای ملاقات بعد از ۱۲ سال ندادیم. به هر حال منم متاهل هستم و متعهد به تاهلم. اما مینا عشق اول من بود فراموش شدنی نیست هرچند یه زمان خیلی کمرنگ شده بود. بعضی وقت ها میگم ازدواجمون خیلی احساسی بود و بیشتر احساس از طرف همسرم بود ولی عشقی در کار نبود. شاید مینا تنها کسی بوده که عشق رو باهاش تجربه کردم .

بگذریم.

از کرمان برگشتم و سرما خوردم. از یکشنبه تا چهار شنبه قرنطینه بودم و تمام علائم سرماخوردگی رو پیدا کردم. تست کرونا دادم و امروز جوابش منفی شد. پسرم رو ۷ روزه ندیدم چند بار تصویر فقط.

الانم خونه تنهام . جالبه همسرم خیلی رغبتی به برگشتن نداره. میگه یا فردا یا پس فردا میام اونم تحت فشار مامانش هست وگرنه همونم نمیومد. وقتی این رفتار رو می بینم کلا ناامید میشم. وقتی من تصویری زنگ میزنم دو دقیقه ای میخواد خداحافظی کنه. میگم  صبر کن میخوام ببینمتون هر دو تاتون رو.

خب باید متوجه این چراغ سبز ها باشه.

من حس می کنم مشاوره ای که داره برای شخصیت خودش انجام میده برای زندگی ما خوب نباشه. 

رفتار بدی باهاش نداشتم اما اون برخوردش خوب نیست .سرد هست.

امروزمون

امروز صبح تو رختخواب دوتامون بیدار بودیم  تقریبا.

یهو. بهم گفت بغلم کن.

یکم مکث کردم. رفتم بغلش زدم نوازشش کردم.

گردنش رو هم بوسیدم.

انگار برام سخت بود. خیلی سخت بود. به نواز کردنش ادامه دادم.

بهش لبخند زدم. اونم برخورد بدی نداشت اما گفت میخوای؟ بخاطر همین می بوسیم؟

بهش گفتم چرا کنایه میزنی من گفتم میخوام؟ حس کردم نیاز داری بفلت کنم سعی کردم با بغل کردن حمایتت کنم اما تو اینجوری میگی.

نمی دونم انگار یه چیزی نمی‌ذاره به سمت من بیاد. انگار اونم نمیخواد برگرده و میخواد همین جوری پیش بریم.

منم با این وضعیت سخته بپذیرمش. یاد رفتار هایی که باهام کرده میفتم به هم میریزم.

بعضی وقت ها فکر می کنم این ماجراهایی که برای من رخ داد تاوان اون اشتباهی هست که ۱۱ سال پیش انجام دادم. و این شرایطی که برای همسرم وجود داره هم تاوان ورود غیر اخلاقی به حریم من بود. اون می دونست من در رابطه با یکی دیگه هستم و حتی داریم میریم خواستگاری نباید میومد جلو. ولی من مقصر اصلی هستم که اون زمان احساساتی شدم و بچگی کردم. 

پسرمون اما خوشحاله و جو خونه آروم شده باز.

امروز بردیمش گردش. بهم گفت اولین بار با فری اومدیم اینجا؟ فری زن داداشش هست که البته الان ۹ ساله جدا شده از داداشش.

منم به خنده گفتم آره اما ای کاش قلم پام می شکست نمیومدم.

اون دقیقا میگه ای کاش ازدواج نمی کردیم ای کاش احساسی تصمیم نمی گرفتم ای کاش بیشتر راجع به ام اس تحقیق می کردم.

منم گفتم  تو اون موقع هم تحقیق کردی. رفتی پیش پزشک من و درباره وضعیتم پرسیدی. خودت گفتی چون دانشجوی علوم پزشکی هستی اطلاعات خوبی داری. من بودم که با ام اس بیگانه بودم.

ضمن اینکه بعد ۱۱ سال من مشکل حادی ندارم. هیچ کس نمی دونه من ام اس دارم. فقط زود خسته میشم همین. اونم بخاطر دو حمله ای هست که بخاطر استرس هایی که تو وارد کردی بهم تحمیل شد. 

بهانه نیار ام اس نقشش کمرنگ بوده تو زندگی ما.

اگه تو پشیمونی من بیشتر پشیمونم چون با انتخاب تو یکی بهتر از تو رو از دست دادم. تو هم زیر قول و قرارت زدی زیر تعهد اخلاقی و شرعی به من زدی.

بخاطر پسرمون پیش منی وگرنه آزاد و رها بودی.

خیلی جالبه الان یواشکی با فری رابطه بر قرار کرده. ازش مشورت میگیره و اون رو یه زن موفق می دونه. خانواده اش هم هیچی نمی دونن. اونا فری رو مقصر اصلی بدبختی پسرشون می‌دونن.

حتی خود همسرم هم تا چند سال پیش فری رو عامل اصلی بیماری و فوت پدرش می دونست. حالا فری خوب شده