نشخوار ذهنی

من کلا آدمی هستم که از تغییرات می ترسم. علیرغم اینکه همه رو به ریسک کردن تشویق میکنم خودم همیشه سعی در حفظ شرایط موجود دارم.

تصمیم های خوب میگیرم ولی پاشون پایبند نیستم. مثلا فلان دوره آموزشی رو ببینم و بعد فلان کارو بکنم.

اگر یه وقفه بینش بیفته ممکنه رهاش کنم. البته همیشه اینجوری نیست ولی این اتفاق در اکثر تصمیم هام افتاده .

یکی از تصمیم هایی که بعد از گذشت چند سال اختلاف و صبوری و اتفاقات بد تو زندگیم گرفتم تصمیم جدایی بود. در تمام مراحل اون اتفاقات این تصمیم در ذهنم مرور میشد اما قطعی نمیشد. تا اینکه چند ماه پیش قطعی قطعی به این نتیجه رسیدم . حتی تو سامانه تصمیم هم درخواست دادم. اما صحبت های اون روزش دوباره تصمیم ام رو متزلزل کرد. شاید تمام مانع های جدایی من در این چند سال در یک چیز خلاصه میشد. پسرم. فرزندی که اوتیسم هست و در یک زندگی عادی هم کلی مشکلات داره در یک زندگی پر تنش که دیگه خدا داند چطوری رشد می کنه.

بعد از اون روز و حرف هایش که فکر تقریبا دو ماه ازش میگذره حس میکنم رفتارش باهام بهتر شده . اما احساس میکنم شاید نقش بازی کنه شایدم اتفاقات گذشته باور پذیری من رو کم می‌کنه. اما در کل نسبت به گذشته تغییر کرده. شاید گذر زمان نشون بده که چقدر مصمم به تغییر رفتار بوده. در سر اجبار بوده یا به انتخاب خودش.

اما درباره خودم.

واقعا نمیدونم الان دوباره بخاطر حفظ شرایط موجود حاضر به زندگی شدم یا واقعا قبول کردم تغییر کرده.

یکم غمگین تر شدم. از خدا که پنهان نیست اما دلم هوای دیدن و حرف زدن با مینا رو کرده. کسی که مدت هاست ازش بی خبرم  و ارتباطی باهاش نداشتم. هر چند اون به شدت منو طرد کرد ولی گوشه ذهنم همیشه هست . سعی کردم فراموشش کنم اما دست خود آدم نیست واقعا. خاطرات ۱۵ ۱۶ سال پیش رو نمیتونم فراموش کنم خیلی مسخره است . با کسی هم در میون نذاشتم . البته این احساس از سه سال پیش زنده شد مثل آتش زیر خاکستر بود. واقعا یه مدت زیادی حداقل شاید ۱۰ سال هم فراموشش کرده بودم و زندگی خودم رو داشتم. بعضی وقت ها یهو یادم میومد اما زود از ذهنم می‌رفت .وقتی از رفتار خانومم مایوس شدم ناخداگاه یاد گذشته افتادم .گذشته ای که خودم می دونم گذشته و در آینده جایگاهی نداره. اما چون اون روز ها خوب بودن تو ذهنم بیشتر مرور میشد . اون روزا البته همه چیزش بهتر بود. همه دوستانم کنارم بودن خیلی شاد بودیم الان هر کدوم یه نقطه از دنیا هستن دور از من.

نمیدونم شاید یکم زودتر بحران ۴۰ سالگی سراغم اومده. کلا به گذشته ای که خیلی برام لذت بخش بود فکر میکنم و به ام اسی که من رو از خیلی از اهدافم دور کرد. به دوران طلایی تکرار نشدنی دانشجویی .

تصمیم گرفتم اینا رو بنویسم شاید از نشخوار ذهنی خلاص شم.

در مورد خودم و همسر م هم فعلا به رفتارم ادامه میدم سعی میکنم سردی از خودم نشون ندم اما در حدود خودش باهاش رفتار کنم. فکر میکنم  بیش از ظرفیتش بهش بها دادم. اون خودش باید جایگاهش رو پیدا کنه و البته که رفتارم باهاش خوب خواهد بود.

مشکل برادرش باهاش حل نشده و برادرش رفتار های اون رو باعث مرگ مادرشون می‌دونه.

زمانی که تصمیم قطعی به جدایی داشتم به برادرش گفتم و اونم گفت تصمیم خودته من اصلا خواهری به نام ... ندارم و اگه مرد هم من رو خبر نکنید. بعد از اون دیگه تماسی با برادرش نداشتم. همسرم میگه زنگ بزن بهش و بگو که من برگشتم به زندگیم.

منم گفتم وقتی واسه من  احراز شد( به قول اهالی قانون و حقوق البته) زنگ میزنم. سه سال زجر کشیدم یکی دو ماهه بهم ثابت نمیشه برگشتی .