ایمان

امشب زنگ زدم ایمان . پسر خاله همسرم .

تو مراسم یادبود مادرهمسرم دیدم همسرم و ایمان گرم گرفتن و با هم صحبت می کنن. فهمیدم ماجرا چیه.

ایمان هیچ ارتباطی با ما نداره بجز اینکه اون آدم هایی که به اصطلاح خودشون با جن و ... در تماس هستن و گره از کار مردم باز میکنن و طلسم می کنم و باطل میکنم از رفیقای ایمان هستن و واسطه همسرم و داداشش با این جور آدم ها ایمان هست.

بهش گفتم تو ماجرای زندگی ما رو تا حد زیادی می دونی چون به واسطه تو از حاجی خیلی خیلی درخواست کرده که به احسان برسه و از من جدا شه.

ایمان گفت آره خیلی زیاده. گفتم هنوزم؟ گفت آره . گفتم مثلا چند روز قبل؟ گفت یه هفته ده روز. ما حداقل دو سه ماهی بود که احسان رو تهدید کرده بودیم و اونم می گفت که دیگه به احسان فکر نمیکنه.

اما دروغ میگفت. به ایمان گفتم بخدا  دیگه به اینجام رسیده دیگه خسته شدم هر چه قدر بخاطر پسرمون صبر میکنم اون توجه نمیشه. گفت این دختره دختر خاله منه اما بهت میگم درست شدنی نیست. تو برنامه خودت رو پیاده کن.

نمی دونم دارم به شدت به جدایی به بهترین شکلی که پسرمون آسیب کمتری ببینه فکر میکنم.

این همه استرس من رو از پا در میاره. میخوام با خانواده ام مشورت کنم

بعد از مسافرت

بعد از کرونا مسافرت نرفته بودیم ۲.۵ میشد تقریبا.

تصمیم گرفتیم یه مسافرت خانوادگی بریم. داداش و خواهرش هم بودن. رابطه ام با داداشش خوبه واقعا آدم با شخصیتیه.

مسافرت طولانی بود و واقعا خوش گذشت. خسته شدیم ولی پر از هیجان و زیبایی بود. بعد از مسافرت بهش گفتم امیدوارم روحیه ات تغییر کرده باشه و بتونی به پسرمون رسیدگی کنی. هنوزم میخواد کنکور بده . گفتم همون طور که تمام مربی هاش میگن باید اون الگوهای ذهنی رو با تمرین زیاد برای پسرمون به وجود بیاری. من هم سهم دارم البته اما نه به اندازه اون. من بیشتر روز رو سرکارم ولی اون خونه ست و باید با پسرمون کار کنه. تازه روزایی هم که پسرمون کلاس داره من می برمش. 

بعضی وقت ها واقعا از نظر بدنی کم میارم.

چند روز پیش رفته بود تو اتاق گریه می کرد. من از سرکار برگشتم خواهرش اونجا بود گفت از صبح رفته گریه می‌کنه.

حرف های تکراری . من بهش حق میدم خیلی شرایط سختی براش رقم خورده اما مگه گناه من یا تقصیر من بوده؟

گریه می کرد می گفت من چقدر بدبختم! مامانم رفت بابام رفت. ازدواجم اشتباه بود بچه ام آتیسم داره. 

چیزی نگفتم وقتی حالش بهتر شد گفتم ببین اگه تو فکر می‌کنی ازدواجت اشتباه بوده من فکر میکنم فاجعه بوده.

تو این ازدواج به من دوبار خیانت شده نه تو. این تو بودی که با هزار حربه زنانه من رو به سمت خودت کشیدی. ولی الان وقت این حرف ها نیست. گذشته ها گذشته.

گفت من هیچ احساسی بهت ندارم .

گفتم قبلا گفتی

. گفت بهم نزدیک میشی احساس بدی دارم .عامل بدبختی هامی.

گفتم  الان می تونی تصمیمی که گرفتیم رو عملی کنیم. با جدا شدن میتونی حداقل ازدواج اشتباهت رو پایان بدی. 

منم راحت میشم این همه استرس و مشکلات رو تحمل نمی کنم.

منم دیگه هیچ تمایلی به ادامه دادن زندگی ندارم. هر چه زودتر جدا شیم بهتره. 

بهم میگه مگه جدا شدن الکیه. 

گفتم اون زمان که خیلی اصرار داشتی جدا شی خونه مستقل بگیری حرف ازدواج سفید می‌زدی  و ... فکر کردی فرش قرمز برات پهن کردن؟

گفت اینم از بدبختی های منه. 

گفتم تو ذهنت رو تغییر بده. با حرف هایی که زدی همه چیز از بین رفته. دیگه هیچ کدوم تمایلی به برگشتن نداریم. من شخصا هم دوست دارم زودتر تمومش کنیم . چون هر آنچه در توانم بود رو برای بهتر شدن زندگی انجام دادم بیشتر از این نمی تونم و ادامه هم نمیدم. 

از مادر مرحومش و برادر هاش هم گله کردم. اگه اونا طردش نمی کردن و حمایتش می کردن شاید کار به اینجاها نمی رسید. با تحت فشار قرار دادنش خواستن به زندگی برگرده اما همه چیز بد تر شد.

بهش گفتم اگه بخوای من با داداش هات صحبت کنم بگم گذر زمان چیزی رو درست نمیکنه فقط آسیب ها رو بیشتر می‌کنه. چیزی نگفت.

گفتم من تحت فشار نمی‌ذارم که زود جدا شی اما تو برنامه هات قرارش بده . انتظار هم نداشته باش از این به بعد من اون آدم سابق باشم و خیلی ازت حمایت کنم . حمایت در حد وظایفی که به عهده دارم فقط.