ایمان

امشب زنگ زدم ایمان . پسر خاله همسرم .

تو مراسم یادبود مادرهمسرم دیدم همسرم و ایمان گرم گرفتن و با هم صحبت می کنن. فهمیدم ماجرا چیه.

ایمان هیچ ارتباطی با ما نداره بجز اینکه اون آدم هایی که به اصطلاح خودشون با جن و ... در تماس هستن و گره از کار مردم باز میکنن و طلسم می کنم و باطل میکنم از رفیقای ایمان هستن و واسطه همسرم و داداشش با این جور آدم ها ایمان هست.

بهش گفتم تو ماجرای زندگی ما رو تا حد زیادی می دونی چون به واسطه تو از حاجی خیلی خیلی درخواست کرده که به احسان برسه و از من جدا شه.

ایمان گفت آره خیلی زیاده. گفتم هنوزم؟ گفت آره . گفتم مثلا چند روز قبل؟ گفت یه هفته ده روز. ما حداقل دو سه ماهی بود که احسان رو تهدید کرده بودیم و اونم می گفت که دیگه به احسان فکر نمیکنه.

اما دروغ میگفت. به ایمان گفتم بخدا  دیگه به اینجام رسیده دیگه خسته شدم هر چه قدر بخاطر پسرمون صبر میکنم اون توجه نمیشه. گفت این دختره دختر خاله منه اما بهت میگم درست شدنی نیست. تو برنامه خودت رو پیاده کن.

نمی دونم دارم به شدت به جدایی به بهترین شکلی که پسرمون آسیب کمتری ببینه فکر میکنم.

این همه استرس من رو از پا در میاره. میخوام با خانواده ام مشورت کنم

نظرات 1 + ارسال نظر
ملیحه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 12:15 ب.ظ

همسرتون انسان معتقد و مذهبی هستن؟

نه مذهبی و معتقد نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد