خواب عجیب و پیچیده تر شدن قضیه

مدتی بود که تصمیم قطعی برای جدایی گرفتیم. در واقع تمام راه ها و فرصت ها برای برگشتن به زندگی بدون نتیجه بوده.

یه سری مشکلات رو بیان می کرد که واقعا حل شدنی نیستن. مثلا بیماری من که حل شدنی نیست.

ذهنم رو برای جدایی آماده کردم. واقعا به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن اجباری نیست. در خودم چیزی کم نمی‌بینم که دوست داشته نشم ولی اجباری هم نیست که دوست داشته بشم. قرار بود با برادرهاش صحبت کنم در حد صحبت و پیشنهاد.

اینکه  دست از فشار و نصحیت کردن بردارن. برادر هاش هم حرف مامان خدا بیامرزش رو تکرار می کردن. اگه جدا بشی بد بخت میشی . شوهر به این خوبی داری کار داره سالمه دست بزن ندارن خونه داری زندگی داری و از این قبیل حرف های کلیشه ای.

ولی واقعا تو زندگی علاقه نباشه هیچی فایده ندارد.

تصمیم گرفتم باهاشون صحبت کنم که سه سال میگذره و اگه این فشار ها فایده داشت الان زندگی ما بدتر نشده بود. بیاید و ازش حمایت کنید. حمایت کنید تا به اهدافش برسه. اینجوری هم اون راضی هست هم من می تونم به آرامش برسم. حمایت کنید سهمش رو هم بهش بدید شاید واقعا ذهنش جوری شکل گرفته که اصلا این زندگی رو تو آینده خودش تصور نمیکنه. منم دیگه اون آدم گذشته نیستم تنفر و کینه ای ندارم عشق و علاقه ای هم ندارم. کاملا خنثی هستم و فقط به وظایف و تعهداتم در زندگی مشترک عمل میکنم هیچی خوشحالم نمیکنه ناراحتم هم نمیکنه.

قرار بود صحبت کنیم که ناگهان خوابی دیده شد اونم سه بار.

گویا یکی از پرسنل داروخانه برادرش که خارج از کشور هست سه بار خواب دیده که مامانش اومده به خوابش و گفته برو با فلانی و فلانی صحبت کن.

تو خواب اسم های ما رو گفته بود. در حالی که نه اون از ما خبر داشت نه ما از اون. این پرسنل داروخانه قبلا هم خواب های عجیب دیده بود و اسم کسانی رو آورده بود که اصلا نمیشناختشون . در واقع اون خارج از کشوره و ما داخلیم. 

خواب دیده بود که مادرهمسرم اومده به خوابش و گفته این تصمیم همسرم باعث پیشرفتش نمیشه و زندگیش بهتر نخواهد شد.

در حالی که همسرم تمام آرزوها و اهدافش رو بعد از جدایی میدید.

این خواب در تصمیم من و احساس من هیچ تاثیری نداشت. ذهن من برای جدایی آماده شده بود. اما حسابی همسرم رو به هم ریخته. دو سال تمام مامانش نصیحتش می کرد داداشش و ... نصیحت می کردن فایده نداشت مصمم به جدایی بود و جدایی رو پل رسیدن به موفقیت میدید الان که همه چی داره مطابق خواسته اش پیش می‌ره اینجوری که خواب به هم ریخته اون رو.

به من پیشنهاد داده یک ماه ترکش کنم و خودش و بچه مون تنها تو خونه زندگی کنن. در این مورد فعلا سکوت کردم و نظری ندادم. باید ببینم هدفش از این کار چیه و چه خروجی هایی می تونه داشته باشه؟ 

به هر حال این پیشنهاد تبعات خواهد داشت . من یه پدر و مادرم چه توضیحی بدم که میخوام یک ماه تنها بیام پیش شما؟ 

روز پدر

دیروز که تعطیل بودم زود بیدار شدم . پسرم  و  مامانش هنوز خواب بودن. کلا دیوانه خوابه . می‌خوابه بعد که بیدار میشه بخاطر اینکه به کاراش نرسیده و درس نخونده عصبی میشه. بعد ناهارم دو ساعت می‌خوابه دوباره.

صبحانه ام رو خوردم بعد پسرم هم بیدار شد. مامانش هم بیدار شد خواست بره سر خاک باباش واسه روز پدر.

به پسرم صبحانه دادم . گردو رنده کردم و با پنیر بهش دادم. نسبتا خوب صبحونه خورد . 

بعد که مامانش برگشت گفتم امروز صبحونه خوب خورد گردو هم خورد . فقط باید حوصله کنی بهش صبحونه بدی.

از یه جا پر بود. گفت یعنی من برای بچه ام وقت نمیذارم؟ گفتم نه بعضی وقتا صبحونه و ناهار رو یکی می‌کنی چون بیدار که میشی یا تو گوشیت هستی یا سر درس هات. 

داد و بیداد کرد و گفت کی میشه از دستت راحت شم آدم مزخرف.

منم گفتم خودت نمیری من که حرفی ندارم .

ادامه ندادم .

خیلی راحت دروغ میگه  منم میدونم اما چیزی نمیگم. فقط نمیدونم چرا میگه بعد جدایی با هم دوست باشیم. این الان با من دشمنه اهمیتی به خواسته و شرایط من نمی‌ده. هر جور دلش خواست باهام صحبت میکنه بعد دوست باشیم؟ مثل دو تا دوست از هم جدا شیم؟

انگار داستان زیاد خونده. تمام پل های پشت سرت رو خراب کردی بیش از دو سال بهت فرصت دارم باهات خوش‌رفتاری کردم محبت یک طرفه کردم هیچی ازت ندیدم الان میگی دوست باشیم؟ میدونم میخواد ازم پول بگیره یا تو کاراش کمکش کنم . روز قبل اومد بغلم دراز کشید منم دست به صورتش کشیدم و نوازشش کردم. سریع گفت. واسه یکی از کلاس کنکور هام ۳ میلیون پول میخوام. گفتم واسه همین مهربون شدی از این کارا نمیکنی مگه اینکه پول بخوای. (البته الان سال چهارمه کنکور میخونه هر ۴ سال هم کلاس کنکور رفته و بازم نتیجه نگرفته. تعریف کردم چطور دوسال پیش عاشق معلم کنکورش شد و گند زد به زندگی مون  البته گند اولش نبود )

پول رو بهش دادم و بازم رفتارم همون شد که بود .


امروزم بهم میگه حالا روز پدر مبارک باشه بالاخره پدر بچه ام هستی.

منم گفتم چه دوستانه بود.

واقعا به اندازه کافی بهش فرصت دادم برگرده. 

واقعا دیگه تحملش برام سخته حجم زیادی از بیشعوری و خودخواهی رو در خودش گنجونده. امروز بهش گفتم هر برنامه ای برای تقسیم ارث و ... دارین زودتر انجام بدین من دیگه حوصله و تحمل این شرایط رو ندارم.

بعد از ناهار گفتم میخوام بریم بیرون میای؟ گفتم میخوام بخوابم.

فقط دوست دارم یه روز بیاد پسرم بیاد بغلم رو روز پدر رو بهم تبریک بگه. از پدر بودن فقط مسئولیتش رو فهمیدم لذتی ازش نبردم خودش بهش عشق دارم ولی اون مفاهیمی مثل دوست داشتن و ... رو متوجه نمیشه فقط غریزی می‌ره بغل مامانش . از من فرار می‌کنه.


من و پسرم رفتیم حسابی گشتیم و بازی کردیم .خریدم کردیم و ...

برگشتیم خونه هنوز خوابه 

کم آوردم

احساس می کنم به شدت کم آوردم 

خدایا  حق و سهم من از زندگی این بود؟

پسرم که کمتر از ۹ ماهه دیگه زمان رفتن به کلاس اولش هست ولی هنوز مفاهیم رو متوجه نمیشه با اینکه خیلی براش هزینه می کنیم هنوز در درک مفاهیم انتزاعی مشکل داره.

همسرم هم که کلا معلوم نیست چکار داره می‌کنه . تو کنکور که اینقدر ضعف داره واقعا امیدی بهش نیست و کنکور دو روز قبل رو هم بدجور خراب کرده انگار. تو زندگی هم که نه به پسرم رسیدگی که باید انجام بده رو میده نه اصلا توجهی به من داره. هرچند قرار بود تو این مدت باقی مانده رفیق باشیم ولی من که چیزی ندیدم بصورت یک طرفه دارم ازم سواستفاده میکنه . فقط به دنبال رسیدگی به قیافه و اندامش هست بدون توجه به هیچ مشکلی.

شرایط اقتصادی هم داره واقعا بهم فشار میاره و اصلا هم درک نمیشم.

نشده یکبار بیام خونه و با شرایطی روبرو بشم که مشکلات کار و استرس های بیرون رو فراموش کنم. وقتی میام خونه اینقدر همه چیز به هم ریخته است که ترجیح میدم برگردم  سرکارم .

خسته شدم بردیم. واقعا دیگه کشش ندارم این همه درد و مشکل حق من نبود.