باز هم کنایه

چند شب پیش بخاطر کنایه هایی که بهم زد سیلی خورد. البته اون موقع هم گفتم علت سیلی صرفا کنایه نبود بلکه خشم جمع شده من هم بود.

امروز هم دو سه بار بهم با کنایه حرف زد.

البته که بهم گفتم با کنایه صحبت نکن. توجیه کرد.

چند لحظه بعد بازم با کنایه حرف زد. بازم گفتم با کنایه صحبت نکن. باز دلیل آورد. گفتم یعنی اگه منم با دلیل کنایه بزنم خوبه؟ هیچی نگفت.

اینبار که چند بار با کنایه حرف زد خشم نداشتم. فقط بهش یادآوری کردم که کنایه زدی.

نمیدونم چرا واقعا دوست ندارم  زندگی مثل سابق باشه. همین که تنش نباشه برام کافیه.

فکر می کنم این زندگی پایدار نخواهد بود. پسرمون بزرگ شه زندگی تموم میشه.

امروز بعد از چند روز شایدم ماه تو پیام بهم گفت دوست دارم. ولی اصلا تاثیری روم نداشت. باورم نمیشه برام مهم نیست. نمی دونم چرا.

ولی واقعا اهمیت نداره واسم. حس می کنم میخواد بازم گولم بزنه. حس می کنم این دوست دارم  از ته دل نیست.

منم اصلا نمی تونم بهش بگم دوست دارم. خیلی بهش گفتم اما اون دوست دارم های از ته دلش رو به یکی دیگه می گفت.

خلاصه اینکه شرایط کم تنش هست. بحث کم پیش میاد. اختلاف هم چنان هست. پسرمون خدا رو شکر در شرایط خوبی هست. 4.5 سالش شده هنوز خیلی مفاهیم رو متوجه نمیشه. کاردرمانی و گفتار درمانی منظم میریم. امیدوارم شرایطش بهتر و بهتر بشه.

ذهنم به سمت مینا هم میره. نه اینکه تو خیالات برم و خودم رو با اون تصور کنم. یا امیدی برای رسیدن بهش داشته باشم. ولی هر روز عکسش رو میبینم. بهم آرامش میده. امیدوارم خوشبخت باشه. مینا دختر خیلی خوبی بود. هنوز خیلی بهش احساس دارم. حتی می دونم احتمالا  اونم داره. اما منطق و عقل چیز دیگه ای میگه. نمی خوام دوباره درگیرش کنم. بهش قبلا گفتم ازدواج کن. اعتماد کن به اونی که فکر می کنی صادق هست.

یه چیزایی واضح هست

این چند روز یکی دو بار بحث کردیم.

داشتم صحبت می کردم که اونم با نیش و کنایه درباره عزیزانم صحبت کرد و ادامه داد. منم یه سیلی بهش زدم. دومین  یا سومین باری بود که طی 10 سال سیلی از من می خورد. اهل کتک زدن نیستم اصلا بهش اعتقادی ندارم. به نظرم تخلیه خشمی بود که روی هم انباشه شده بود. البته محکم نزدم اما برای اون خیلی سنگین بود.

بار اول وقتی اولین خیانت رو کرد سیلی خورد.  6 سال پیش.  اینبار در شرایط عادی قطعا سیلی نمیزدم.  اما خیلی تو دلم جمع شده بود. روی سیلی خیلی حساس هست.

منم بهش گفتم سیلی من فقط درد فیزیکی داشت اما زبان تو دردش روحی هست و به جسم منم اسیب میزنه.

گفت یکبار فقط یکبار دیگه بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. منم گفتم با نیش و کنایه و متلک صحبت نکن سیلی نمی خوری. اگه برای تو سیلی نخوردن مهم هست برای منم طرز صحبت کردن مهمه من اگه دست بزن داشتم تو این 10 سال دیده بودی اما دیگه خشمم رو به سم تبدیل نمیکنم بریزم تو بدن خودم.

بهش بعدش گفتم تو از چشم من افتادی. تا الان هم از فرصتی که برای جبران کردن ازم خواستی استفاده نکردی و روز به روز بیشتر از چشمم میفتی. من چیزی ازت نمیبینم.

امشب با ماشین با پسرمون یکم تو خیابونا گشتیم.  تو ماشین آهنگ های مورد علاقه اون پخش میشد. عمدتا آهنگ های عاشقانه بود که باهاشون هم صدایی می کرد. خیلی واضح بود برای من که به عشق احسان داره گوش میده.  متن آهنگ هاش و لحن خوندن اون بسیار واضح بود. مثلا یکی از دلتنگی و ندیدن عشقش می گفت. یکی می گفت تا زنده ام عاشقتم. یکی می گفت هنوزم امید دارم بهت برسم.  البته برای من اهمیتی نداشت. یه زمان چقدر حرص می خوردم این کارا رو می کنه. اما امشب اصلا هیچ اهمیتی نداشت نه خودش نه رفتارش. شاید منم داشتم تو ذهنم مینا رو مرور می کردم. آدم به دلش نمی تونه دروغ بگه. تا وقتی اون به احسان فکر کنه نمی تونه به زندگی برگرده. مشاوره ای هم که میره احتمالا بی فایده باشه. ممکنه یه روز واقعا مصمم شه برگرده ولی احتمالا  اون روز خیلی دیر شده.

 منم برای برگشتن به رابطه احساسی باهاش هیچ انگیزه ای ندارم.  اصلا نمی تونم به دروغ بگم دوست دارم چون ندارم. حتی رابطه جنسی که هر از گاهی داریم هم لذت بخش نیست گاهی هم فقط می خوام اذیتش کنم راستش.

صحبت های من با مشاور

من به مشاور گفتم که از کیفیت زندگیم راضی نیستم.

با این وجود که گفت می خوام برگردم و جبران کنم هیچ چیزی تغییر محسوسی نداشته. رابطه کاملا سرد هست و هیچ جمله عاطفی رد و بدل نمیشه. گفتم که من اینقدر ضربه خوردم که به هیچ عنوان نمی تونم شروع کننده تغییر باشم. وقتی می‌بینمش در بهترین حالت احساسی ندارم وگرنه پر از خشم و نفرت هستم. 

اونم به نظر نمی خواد رابطه رو بهبود بده و با همین شرایط دوست داره پیش ببره.

حتی در مورد مسائل جنسی پرسیدم. گفتم رابطه جنسی ما از نظر کمیت اکی هست اما از نظر کیفیت بسیار ضعیفه. انگار من فقط میخوام تخلیه شم همین. در سکوت کامل انجام میشه. هیچ رضایتی بعدش وجود ندارد. چیزی که قبلا کاملا حس میشد .

حتی دیشب وسط رابطه برای اولین بار حرف زد اما چی گفت. گفت می دونی چرا چشام رو می بندم؟ گفتم چرا؟ گفت چون وقتی می‌بینمت یاد تحقیر و توهین میفتم

سرد تر از همیشه

رابطه ما سرد تر از همیشه هست.

تنش داره هنوز اما کم. صحبتی نداریم که تنشی باشه.

نفهمیدم مشاوره هاش رو ادامه میده یا نه.

کلا نسبت به هم بی تفاوت هستیم.

گاهی وقت ها باهام حرف میزنم اصلا نمی‌شنوم چی میگه.

یکم وضعیت پاهام هم بهتر شده . 

سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم .

کتاب نیمه تاریک وجود رو یکبار خوندم دارم دوباره می خونمش.

اینجوری ادامه دادن چیزی رو درست نمی کنه قطعا اما واقعا با اون گذشته و این رفتار ها هیچ رغبتی ندارم واسه اقدام به بهبود رابطه

وضعیت من

این چند ماه استرس زیادی تحمل کردم.

بیماریم رشد کرد و الان زانوی پای چپم مشکل پیدا کرده

با اینکه این رو می‌دونه به اینکه می دونه مقصر این ماجراست ولی بازم دنبال رسیدن به برنامه های ریز و درشتش هست.

حتی ازفیلم دیدنش هم نمی‌گذره با اینکه چند بار بهش میگم من خسته هستم باید زودتر بخوابم بریم خونه.

منم بهش گفتم تو هیچ فهمی از وضعیت من نداری هیچی رو متوجه نمیشی درک نداری. از دستت به ستوه اومدم.

گفتم امیدوارم تو شرایط من قرار بگیری شاید من رو بفهمی.

بیماری من مشکوک به تغییر وضعیت هست. ۱۱ سال عود کننده فروکش کننده بود. دکترم گفت صبر می کنیم اما مشکوکم به حالت گذار به پیشرونده ثانویه.

این من رو به شدت به هم ریخت ولی درکم نکردی. تو مامانت که در حال مرگ هست رو درک نمی کنی چطوری من انتظار داشته باشم درکم کنی. 

به شدت اعتقاد دارم روزگار ازت انتقام سختی میگیره