یه چیزایی واضح هست

این چند روز یکی دو بار بحث کردیم.

داشتم صحبت می کردم که اونم با نیش و کنایه درباره عزیزانم صحبت کرد و ادامه داد. منم یه سیلی بهش زدم. دومین  یا سومین باری بود که طی 10 سال سیلی از من می خورد. اهل کتک زدن نیستم اصلا بهش اعتقادی ندارم. به نظرم تخلیه خشمی بود که روی هم انباشه شده بود. البته محکم نزدم اما برای اون خیلی سنگین بود.

بار اول وقتی اولین خیانت رو کرد سیلی خورد.  6 سال پیش.  اینبار در شرایط عادی قطعا سیلی نمیزدم.  اما خیلی تو دلم جمع شده بود. روی سیلی خیلی حساس هست.

منم بهش گفتم سیلی من فقط درد فیزیکی داشت اما زبان تو دردش روحی هست و به جسم منم اسیب میزنه.

گفت یکبار فقط یکبار دیگه بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. منم گفتم با نیش و کنایه و متلک صحبت نکن سیلی نمی خوری. اگه برای تو سیلی نخوردن مهم هست برای منم طرز صحبت کردن مهمه من اگه دست بزن داشتم تو این 10 سال دیده بودی اما دیگه خشمم رو به سم تبدیل نمیکنم بریزم تو بدن خودم.

بهش بعدش گفتم تو از چشم من افتادی. تا الان هم از فرصتی که برای جبران کردن ازم خواستی استفاده نکردی و روز به روز بیشتر از چشمم میفتی. من چیزی ازت نمیبینم.

امشب با ماشین با پسرمون یکم تو خیابونا گشتیم.  تو ماشین آهنگ های مورد علاقه اون پخش میشد. عمدتا آهنگ های عاشقانه بود که باهاشون هم صدایی می کرد. خیلی واضح بود برای من که به عشق احسان داره گوش میده.  متن آهنگ هاش و لحن خوندن اون بسیار واضح بود. مثلا یکی از دلتنگی و ندیدن عشقش می گفت. یکی می گفت تا زنده ام عاشقتم. یکی می گفت هنوزم امید دارم بهت برسم.  البته برای من اهمیتی نداشت. یه زمان چقدر حرص می خوردم این کارا رو می کنه. اما امشب اصلا هیچ اهمیتی نداشت نه خودش نه رفتارش. شاید منم داشتم تو ذهنم مینا رو مرور می کردم. آدم به دلش نمی تونه دروغ بگه. تا وقتی اون به احسان فکر کنه نمی تونه به زندگی برگرده. مشاوره ای هم که میره احتمالا بی فایده باشه. ممکنه یه روز واقعا مصمم شه برگرده ولی احتمالا  اون روز خیلی دیر شده.

 منم برای برگشتن به رابطه احساسی باهاش هیچ انگیزه ای ندارم.  اصلا نمی تونم به دروغ بگم دوست دارم چون ندارم. حتی رابطه جنسی که هر از گاهی داریم هم لذت بخش نیست گاهی هم فقط می خوام اذیتش کنم راستش.

نظرات 2 + ارسال نظر
همتا شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:17 ب.ظ

یعنی میشه یه روز بعد چند سال بیام تو این وبلاگ از خوشیتون و حال خوبتون نوشته باشین.
اونم هر دو نفرتون بنویسین نه فقط یه نفر.

نگین سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 10:56 ب.ظ

باورم نمیشه...
راست میگن مرز عشق و نفرت به اندازه یه تار موعه..


دلم گرفت وقتی از اول وب رو خوندم‌.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد