دعوای دوباره

دیشب بعد از ۷ روز اومد خونه.

مثلا خیالش راحت شد من کرونا ندارم.

امروز ظهر که اومدم خونه بعد ناهار خواستیم بخوابیم.

پسرمون نمی‌گذاشت بخوابیم و از سر و کولمون بالا می رفت.

مامانش رفت تو یه اتاق دیگه بخوابه. پسرمون بهونه گوشیش رو می گرفت. اونم گوشی رو پیدا نمی کرد عصبی بود. پسرمون هی گریه می کرد و دنبالش راه نیفتاده اونم دنبال گوشیش می گشت. منم می خواستم بخوابم. بهم گفت کرم نریختی گوشی رو برداری هیچی نگفتم. بعد اومد بالشت زیر سرم رو کشید ببینه زیر اون نیست. دیگه عصبی شدم و بهش گفتم احمق. مگه نمیبینی خوابیدم من چه می دونم گوشیت کجاست. بعدم دیگه خوابم نبرد عصبی شدم.

بعد اون رفت تو اتاق صندلی گذاشت پشت درخوابید. پسرمون بهونه گیر تر شده بود و شدیدا گریه می کرد. گوشی می خواست منم عصبانی شدم در اتاق رو محکم باز کردم نمی دونستم صندلی پشت در هست. صندلی با صدای بلندی افتاد. پسرمون هی جمله صندلی افتاد صندلی افتاد رو تکرار می کرد. اونم اومد بیرون که بچه رو وحشت دادی تو مرد نیستی تو عرضه نداری نمی تونم تحملت کنم.

بازم تصمیم به جدایی گرفتیم. همون حرف های گذشته رو زد.خیلی بهم بر خورد. گفتم منم نمی تونم تحملت کنم.


مشکوک به کرونا

شنبه همکارم حالت های سرما خوردگی داشت. یکشنبه هم همین طور. دو شنبه و سه شنبه سرکار نیومد. چهارشنبه تست داد و مثبت شد.

من از همون یکشنبه که این حالت ها رو دیدم چون خودمم یکم حالت سرماخوردگی داشتم خونه تنها موندم و بچه ها رو فرستادم خونه مامانش. یکشنبه مامانش برام سوپ درست کرد و اونم آورد برام.

دوشنبه و سه شنبه خودم غذا درست کردم هم ناهار هم شام. چهار شنبه و پنجشنبه برام ناهار آورده دوباره.

خدا رو شکر حالم خوبه دکتر رفتم و گفت نیازی نیست تست کرونا بدی. سرماخوردگی معمولی بوده.

قرار شد جمعه اگه خوب بودم دیگه از تنهایی در بیام.

این ۵ روز کلا کاری به کار هم نداشتم. روزی یکی دو تا پیام فقط اونم احوال پرسی. پسرم رو هم دوبار تصویری دیدم.

هر کس پی کار و زندگی خودش بود. نمی‌دونم اینکه من به عنوان یه بیمار و مشکوک به کرونا تو مدت قرنطینه باید خودم غذا درست کنم با اینکه فاصله مون یک خیابون هست منطقی هست یا نه؟

من چکار کنم؟

واقعا موندم چکار کنم.

دوستان عزیزی که در نظرات کامنت میذارن که لج بازی نکنیم بچه بازی نکنیم. کوتاه بیایم. بخاطر بچه و ... شما درست میگید اما چکار کنیم؟

از طرفی بعد از خیانت اول و بخشیدمش من اخلاقم عوض شد و تندخو و پرخاشگر شدم البته نه زیاد ولی شدم.

بعد از عشق و عاشقی دومش که بسیار شدید بود بارها شنیدم که می گفت دوست ندارم علاقه بهت ندارم ازت متنفرم. اخیرا هم گفت هیچ چیزی برای جلب کردن من نداری. منم تصمیمی برای بخشیدنش ندارم اما روی این قضیه هم خیلی دیگه فکر نمی کنم. بطور کامل از قلبم رفته بیرون هیچ احساسی بهش ندارم. یعنی دو نفر هستیم که احساسی به هم نداریم.

ازطرف دیگه یه بچه داریم که اختلالات ذهنی داره و علائم آتیسم رو هم داره. مربی کاردرمانیش گفته باید جو خونه بسیار آرام باشه. اما جو خونه ممکنه آرام باشه ولی کاملا سرد هست. به‌خاطر پسرمون مجبوریم فعلا با هم زندگی کنیم. حس می کنم پسرمون خیلی چیز ها رو می فهمه.

از یه بعد بازم بیماری خودم هست که تحت تاثیر این رابطه قرار گرفته و رشد کرده. اون که انگار اصلا براش مهم نیست. زوم کرده رو نکاتی که بیشتر پیراهن عثمان هست تا دلیل بی عاطفه شدن. تو این دو ماهی که زندگی می کنیم من یکبار بسیار از رفتارش ناراحت شدم و بطور غیر مستقیم بهش گفتم گوساله. همین یه بار . سعی کردم جدا از اینکه احساسات باشه یا نباشه احترام باشه ولی. شاید صد درصد موفق نبودم اما تلاشم رو کردم. 

اونم تو خونه کم کم داره برنامه های که تو ذهنش هست رو پیاده می کنه. حتی اونایی که عدم انجامش شرط برگشتنش بود.

یه جورایی مثل همیشهخودخواهانه میخواد تمام خواسته هایش انجام شده و از شرایطمون یکم هم سو استفاده می کنه.

این رفتار من رو عصبی می کنه و آرامشم رو به هم میزنه.

گاهی فکر می کنم حتی جدا شیم بهتر از موندن تو این زندگی برزخی هست اما بازم پسرم میاد تو ذهنم که ممکنه لطمه های زیادی که من تصورش رو ندارم از جدایی ببینه.

حالا موندم چکار کنم یا در واقع چکار کنیم

حس می کنم آرامشی که کم کم داشتم به دست میاوردم کم کم داره از بین می‌ره بازم عصبی و پرخاشگر شدم. صبرم کم شده.

آینده مبهم هست برام هم خودم هم پسرم هم زندگیم.


حرف های امروز کاردرمان

امروز پسرمون رو تنهایی بردم کاردرمانی

مامانش دیشب خونه نبود. رفته بودن خونه مامانش . چون صبح می خواستن برن مثلا کار خواهرش رو انجام بدن. ماشین مامان رو برداشته وقته تو پارک ممنوع پارک کرده. دو تایی پیاده شدن رفتن بانک. برگشتن دیدن جرثقیل ماشین رو برده پارکینگ.

منم سرکار بودم سرم شلوغ بود. بهم زنگ زده گفتم برو پلیس +۱۰ کارای ترخیص رو انجام بده با مامانت باید بری صاحب ماشین باید باشه.

بعد از اینکه تعطیل شدم هم نرفتم اونجا اعصاب بحث و کل کل نداشتم.

عصر رفتم دنبال پسرم ببرم کاردرمانی که مامانش گفت حوصله ندارم نمیام. تنهایی رفتیم.

کاردرمان بعد از کار گفت که امروز پسر خیلی مضطرب بود تو خونه بحث شده؟ گفتم من اصلا دیشب تا الان پیششون نبودم اما ماجرا رو تعریف کردم و گفتم احتمالا بحث و جدل بوده. آخه خواهر احمق و غیر منطقی داره.

خیلی نگران شدم. گفت جو خونه باید حسابی آروم باشه . چند جلسه است کاردرمانی خوب پیش نمیره لجبازی می کنه بهانه میگیره. تو جمع میومد بازم نمیاد.عقب رفت داشتیم.

فقط سکوت کردم. 

از طرفی رفتار های مامانش کلافه ام کرده از طرفی حرف های کادر درمان به آرامش وادارم می کنه.

صحبت های امروز

چند روزه بحثی نداریم. اختلافی نیست. البته بجز کنایه چند روز قبل.

البته تفاهم و محبتی هم  نیست.

بهش یکم از چت هام با مینا گفتم.

گفتم که مینا چقدر فهمیده و خانم هست. وقتی که من و تو اختلاف زیادی داشتیم و تو خونه مامانت بودی و مصمم به جدایی بودیم یه بار با مینا چت کردم. اون گفت دیگه باهام چت نمی کنه چون خیانت به زندگی من محسوب میشه . هر چی از مینا بیشتر تعریف می کردم بیشتر درصدد تخریب مینا بر میومد.

حتی گفتم زیبا بود گفت من که جذابم . گفتم مینا خوشکل تر بود. تحصیلاتشم که عالیه . استعداد و توانایی خودش رو نشون داد.

نمی خواستم مقایسه کنم. خواستم بهش بفهمونم مقایسه آدم ها چقدر زجر آور هست. وقتی که من رو با پدرش یا احسان مقایسه می کرد منی که شرایطم خاص بود 11 سال بیماری سخت داشتم و دارم.


زمان میگذره اما تغییر رخ نمیده

نمی دونم گاهی حس می کنم  واقعا دارم وقت تلف می کنم.

رابطه مون که اصلا بهتر نشده.

هیچ نشانه های از بهتر شدن هم نیست

احساس و عاطفه ای در کار نیست.

لجبازی ها ادامه داره.

بازم میخواد کنکور بده بازم میخواد با دوران طلایی پسرمون بازی کنه.

دنیای خودش رو بزرگ میبینن دنیای من رو کوچیک

به من میگه اگه دنیای تو بزرگ بود اینقدر زود بچه دار نمیشدی !!!! ۳۰ سالگی زوده؟

کلا عادت کرده تمام ضعف هاش رو گردن من بندازه.

شاید مهلتی که بهش دادم رو جدی نگرفته. شایدم من اونقدر که باید جدی نبودم.