ادامه ماجرا

شروع کردم به صحبت کردن. خیلی سخت صحبت می کردم  هم واژه ها رو راحت پیدا نمی کردم هم اینکه صحبت کردن در چنین موردی واقعا سخت هست. همسرم تمام مدت  سرش پایین بود بالا نمی‌آورد.

خاله اش هم زمین رو نگاه می کرد. خودمم چشم تو چشم کسی نمی‌شدم. از اول گفت. از اینکه بار اول بعد فوت پدرش با یکی ارتباط داشت . رابطه ای که بین ما خراب شد . بعد ها که دوباره رابطه جدید پیدا کرد. شرایط بیماری خودم رو گفتم . شرایط پسرمون رو شرح دادم.

گفتم با این ماجرا ها اومدم  در شرایط بدون تنش از هم جدا شیم.

بعد دایی اش رو به همسرم کرد و گفت تو حرف بزن.

اون گفت همه این حرف ها رو قبول دارم. توجیهی براشون ندارم . میدونم اشتباه کردم و خیلی اذیتش کردم. ولی نمی‌خوام جدا شم. میخوام بمونم و زندگی ام رو دوباره بسازم. واقعا میخوام جبران کنم. هم برای پسرم هم شوهرم. من زندگیم رو دوست دارم نمیدونم چرا این کارا رو کردم.

زن دایی و خاله اش هم حرف زدن. دایی اش آخرین نفر حزف زد.

گفت من شوکه شدم . بخاطر آبرو داری که کردی تشکر میکنم چنین رفتاری تا حالا تو خانواده ما نبوده. ازت هم عذرخواهی می کنیم و شرمنده هستیم. بعد گفت به نظرم همسرت یک بیمار روحی شدید هست و همین الان باید بستری بشه. این کار ها از یه آدم سالم بعید هست.

صحبت ها رفت به سمتی که اگه من رضایت داشته باشم یه مدت کوتاه فرصت بهش بدیم به زندگی برگرده مشاوره اش رو ادامه بده و تعهد کتبی بده . اگه شرایطی هم من دارم بگم و اون شرایط رو هم تو تعهد کتبی اش بیاره. 

من به همسرم نگاه کردم . واقعا اینکه چنین آدمی رو بتونم بپذیرم یا نه رو مردد بودم. از طرفی پسرم هم کاملا یه شرایط امن میخواست و بیشتر از اون به وجود همسرم نیاز داشت. داشتم فکر میکردم باید چکار کنم. با این آسیب هایی که به روح و جسمم وارد شده چکار کنم.

 با یه جمله شروع کردم. گفتم اگر همسرم بمیره من باید چکار کنم؟ هیچ تضمینی وجود نداره که آدم ها تا کی زنده هستن. من میتونم فرض کنم همسرم مرده و مجبورم خودم پسرم رو بزرگ کنم. همه سختی ها و مشکلات هم برای خودمه.

اونم می تونه فرض کنه پسری نداشته و راحت بدون هیچ قید و بندی هر کاری دوست داره انجام بده هر جوری دوست داره زندگی کنه.

درخواست طلاقم رو ثبت میکنم. تا اون زمان ببینم چطوری میخواد جبران کنه و چطوری زندگی میسازه. تا زمان رسیدن وقت مشاوره طلاق یه فرصت هست براش. اما دلیل براین نیست که جدا نشم.

یه تعهد هم باید بنویسه در حضور شاهد ها. اینکه اگه کوچکترین خطایی ازش سر بزنه یا کوچکترین رابطه پنهانی یا کسی داشته باشه تحت هر عنوانی  هم کلاسی باشه، استاد باشه و ... هیچ گونه ادعایی نسبت به حضانت و نگهداری فرزندمان و دیدارش نداشته باشه.

بازم تعهد بده که هر مورد مزاحمت یا پیام شخصی که بهش داده میشه رو به من خبر بده.  چند تا تعهد دیگه هم داد. همه رو مکتوب کرد.

بحث گوش مالی بابک هم شد. چیزی که هم در من رو خنک می کرد هم اینکه خواست دایی اون بود . اما دستمون زیر سنگ بود چون بیشتر ارتباط و پیام ها از طرف همسرم بود نه بابک. اون ردی از خودش بجا نمی‌گذاشت. اون شب گذشت. وقتی برمیگشتم خونه من هنوز تو حال و هوای جدایی بودم و همسرم تو حال و هوای ساختن دوباره زندگی . زندگی که اوایل خیلی قشنگ بود. رفتیم پسرم رو از خونه بابام آوردیم و برگشتیم خونه.

بهش گفتم این دو روز فقط به جدایی فکر می کردم انتظار نداشته باش رفتارم باهات مثل قبل باشه . هر موقع هم حس کنم ادامه زندگی فایده نداره می‌ذارم میرم دیگه من رو نمیبینی . هزینه زندگی پسرم رو هم کاملا میدم . من فقط دنبال آرامش هستم که تو ازم گرفتی.

گفت میخوام جبران کنم . زندگی رو واست بهشت کنم. ارزش رفتاری که این مدت باهام داشتی رو می دونم . زندگی رو واست بهشت میکنم حتی اگه تو واسم جهنمش کنی. 

ادامه دارد

نظرات 6 + ارسال نظر
مگی سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 11:06 ق.ظ

نمیدونم واقعا وقتی آدم آبروش بره بیشتر مراقب رفتارشه؟ امیدوارم از این راه جواب خوبی بگیرید حداقل شما
ولی به طور کل عقل من میگه وقتی آبروت رفت دیگه بمونی که چی؟ یعنی اگه جای همسرتون بودم شاید این رابطه رو تموم شده میدیدم و تلاشی نمیکردم دیگه خصوصا وقتی شمام تصمیممتون طلاقه

وقتی تموم شده ببینه ولی بخواد بمونه یکم باور پذیر تره تا از ترس ابرو بخواد بمونه

مورچه سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 03:06 ب.ظ https://hana98r.blogsky.com/

ایشالا اتفاق های خوب براتون بیفته

ممنون

مرضیه سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 07:22 ب.ظ http://Fear-hope.blogsky.com

امیدوارم هر آنچه خیره براتون پیش بیاد
امیدوارم قدر فرصتی دوباره ای که برای اون باید حکم طلا رو داشته باشه (به جرات میگم هیچ مردی چنین فرصت دوباره ای نمی‌ده حالا یا به درست یا غلط) رو بدونه.
به فکر بازسازی روح و روان و جسم خودتون هم باشید

امیدوارم

خانوم‌ف سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 08:49 ب.ظ http://khanomef.blogsky.com

چه اصراری داره وقتی عشق و محبت و دوس داشتنی نیست بمونه.

الان میگه هست .

بینام سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 10:25 ب.ظ

من فقط و فقط توی قدرتِ صبر و گذشت شما موندم!
مگه میشه یه مرد انقدر صبور و انقدر محتاط و انقدر با تدبیر جلو رفتن؟

نمیدونم شاید زندگی مجبورتون کرده دیگه بی فکر کاری نکنید..

نگید بچه که بچه ۵۰ درصد موضوعه.
یا هنوزم دوسش دارید همسرتون رو یا میترسید از طلاق و جدایی...

وگرنه این همه احتیاط و دو به شک بودن طبیعی نیست.

شاید زندگی اینجوری بهتر پیش بره

بینام چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 02:41 ق.ظ

شگفت زده شدم و خوشحال...
پست های قبل اشکمو دراورد از شدت غم
الان نفس راحت کشیدم...

پس دوسش دارید هنوز
وگرنه نمیگفتید شاید زندگی اینجوری بهتر پیش بره
خداکنه تافت بخوره به این حال و روزتون و روز به روز بهتر بشه..

خدا براتون بسازه الهی ....

سپاس از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد