شب سرد و مخوف

جمعه دست خالی یعنی بدون دارو برگشتیم صفاسیتی!

دارو ها هم که واسه ام اس هست و باید تزریق شه.

بابام امروز دارو ها رو تهیه کرد  و رفت ترمینال که دارو ها رو بفرسته اماهیچ اتوبوسی قبول نمی کرد که دارو ها رو بیاره یکی می گفت یادم میره سط راه وایسم یکی می گفت تو راه بهم گیر میدن میگن این چیه یکی گفته دردسر قبول نمی کنم یارو فک کرده مواد مخدره.

12 عدد سرنگ پر شده که تو کاتالوگشم نوشته واسه ام اس آخه دیگه مشکوک بودن داره؟ واله نداره

خلاصه بابا تا عصر ترمینال بود دید فایده نداره خودش راه افتاد اومد صفاسیتی و ساعت 7.5 رسید. سرما که بیداد می کرد اومد خونه یه چایی و یه سوپ خورد و خواست که برگرده آخه فردا کار داشت.

منم رسوندمش سر جاده و سوار اتوبوس شد و برگشتم خونه.

حالا اینا چه ربطی به "شب سرد و مخوف " داره؟

صفاسیتی از 7 شب به بعد با قبرستون فرقی نداره نه کسی توش دیده میشه نه نوری نه روشنایی. سردم که هست.

بابارو رسوندم برگشتم تو کوچه خیلی تاریک بود. از ماشین پیاده شدم در پارکینگ رو باز کنم دیدم یکی داره میاد طرفم یه جوون هم هیکل خودم بود. کوچه تاریک و خلوت تا انتهای این ور و اونور کسی دیده نمیشد. اومد جلو تر فهمیدم با خودم کار داره دستش رو آورد جلو که دست بده ( تو همین لحظه که تو فکر بودم دست بدم یا ندم کلی فکر اکشن اومد تو سرم گفتم الان دست میدم یهو منو می کشه سمت خودش و یه ضربه میزنه و ماشین رو برمیداره و فرار می کنه یا میکشتم طرف خودش چاقو میگیره زیر گلوم بعدش گفتم منم میزنم و فرار می کنم ... نه ماشین رو چکار کنم سوویچ توشه و خلاصه افکار مثل برق از ذهنم می رفتن) دستم رو بردم جلو گفتم بفرمایید... اعتراف که نمیخواد با این تعریف ها معلومه ترسیده بودم

جوجو رو باش به کی دلش خوشه ....

خلاصه گفت یکم بهم کمک کن ... با خودم گفتم اگه دست کنم تو جیبم ممکنه چاقو در بیاره همه پولم رو بگیره 170 180 تومنی پول توش بود. اگه نمیادم هم ممکنه بود تهدید کنه... گفتم کیف پولم همراهم نیست اما تو ماشین یکم پول دارم صب کن بیارم... اینجوری ازش دور می شدم فرصت داشتم اگه چیزی همراهش بود رو ببینم یا اصلا با سوییچ فرار کنم.

گفت باشه داداش برو دستت درد نکنه.

به صداش دقت کردم دیدم شیره و تریاک از صداش می باره چهره اش هم پلاسیده بود فهمیده از کی ترسیدم. ولی بازم یه هزار تومنی یه پونصد تمنی یه دویست تومنی بهش دادم. گفتم بیشتر ندارم. با خودم گفتم اگه خمار باشه ممکنه هر کاری بکنه ردش کنم بره. دور که شد در پارکینگ رو باز کردم برم تو پارکینگ دیدم داره برمیگرده اینبار آمده نبرد اکشن بودم چون مطمئن بودم می تونم از پسش بر بیام و نور چراغ ماشین هم کاملا نشون میداد مجهز نیست و پایی که رو زمین می کشید نشون میداد حال هم نداره... گفتم شاید فک کرده ترسیدم و اومده تلکه کنه....

آماده بودم بیاد جلو تر که دیدم از جلو ماشین رد شد و رفت

نابغه قهرمان هم ماشین رو زد تو پارکینگ و رفت بالا واسه جوجوش تعریف کرد.

جوجوش هم کلی بهش عسل داد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد