فرصت

دیشب باهاش صحبت کردم دوباره.

بخاطر پسرمون و این شرایطی که الان هست سعی می کنم رابطه رو در ظاهر هم که شده خوب نگه دارم. اونم همین رو میخواد البته.

اما به شدت واضح هست که چیزی بینمون نیست. اون نمیخواد باشه چون می ترسه از عشق و احساسش به پسره کم سه . منم نمیخوام باشم چون پر از کینه و خشم هستم و همین رو کنترل کنم هنر کردم.

بخاطر دروغ های که میگه و گفته. بخاطر احساسی که کشته نمی تونم باهاش دیگه رابطه عاشقانه داشته باشم. و البته نمی خوام هم داشته باشه چون ضربه بزرگی ازش خوردم.

می دونم این رابطه پایدار نمی مونه و پیرامون بزرگ سه قطعا دلیلی واسه کنار هم بودن نداریم.

ترجیح میدم قلبم با مینا بمونه و با خاطراتش زندگی کنم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد