چی تو فکرت میگذره

وقتی هایی که بحث کردیم قشنگ تنفرت رو از من اعلام کردی و منم آخرین بار بهت گفتم حالم ازت به هم می خوره.

به نظرم اگه الانم زندگیمون در ظاهر آرومه اما اون احساس ها نسبت به هم وجود داره. حداقل در من وجود داره.

شاید تو زندگی چند وقته بحث نداریم شرایط زندگی در ظاهر نرماله اما علاقه ای هم در کار نیست. رابطه مون خالی از احساس هست به طرز واضحی.

تو منتظر بیماری مادرتی  و نمی خوای سومین طلاق خانواده و در واقع چهارمین طلاقش رو رقم بزنی. می دونی مامانت دق می کنه. دخترش دوبار و پسرش یکبار طلاق گرفتن و تو هم آینه دق میشی.

شاید منتظر مرگ مادرتی نمی دونم. چون می دونی مادرت تو رو نمی‌پذیرد  و حق رو به من میده.

نظرات 1 + ارسال نظر
Yasaman دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:29 ب.ظ

شاید وقت این حرفا نباشه
ولی به فکر نوشتن یه رمان درمورد زندگی باش
این وبلاگ از اول تا اینجا خودش یه رمان فوق العاده س.
درضمن بهترین راه واسه شما حرف زدن
با حرف زدن به درک متقابل برسید و تصمیم گیری کنید، تصمیمی که از منطق برخوردار باشه نه از خشم و لج و کینه.

فعلا سکوت کردیم در قبال اتفاقاتی که این چند وقت رخ داده. اما صحبت در مورد چی؟ این قدر دروغ گفته که نمی دونم کی راست میگه کی دروغ.
پسره بلاکش کرده میگه من بلاکش کردم. و هر روز دروغ های از این دست. صحبت با کسی که دوست نداره به نظرم الکی هست.
در مورد وبلاگ نظر لطف شماست حالا این داستان به سرانجامی برسه شاید جمع آوری کردم مطالب رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد